-
شمع شبانه
دوشنبه 18 دیماه سال 1385 01:47
من شمعم شمع شبانه در عالم گشته فسانه همه شب خود را میسوزم که شب یاران افروزم میسوزم تا به سحرگه از رازم کس نشد آگه خوش و بیپروا میسوزم که ز سر تا پا میسوزم ... .... پینوشت: عید غدیر، عید رها یافتگی و هدایت مبارک
-
بیاد شاملو
پنجشنبه 14 دیماه سال 1385 16:17
چراغی به دستام چراغی در برابرم ... من به جنگ ِ سیاهی میروم
-
سمفونی شعلهها
پنجشنبه 14 دیماه سال 1385 03:29
یکی از دوستان پرسیده بود که چرا اسم سمفونی شعلهها رو انتخاب کردی؟ بهش قول داده بودم که علتش رو بنویسم و حالا مینویسم: سمفونی٬ خود زندگی است. با آغاز و تولدش شروع میشود و همچون دریا در عین ٍ حال که جذر و مَـدّ ِ دریا را در دل ٍ خود دارد٬ با امواجش میخروشد و هر آنچه را که با آب و آبی و پاکی٬ به ساحل خاکی میراند و...
-
نحسی سیزده سالگی!
سهشنبه 12 دیماه سال 1385 20:39
وقتی ارومیه بودیم یک شب زنعموم دعوتم کرد خونهشون. پسر و دخترش دانشجو بودند. یکی از فامیلهای دورشون رو هم دعوت کرده بودند. یک مرد چهل پنجاه ساله بود. قرار شد من شب اونجا بخوابم. وقتی که همه مهمونها رفتند٬ اون آقاهه که فامیل دورشون بود گفت بیا بریم زیرزمین یک چیزی نشونت بدم. دوتائی رفتیم زیرزمین. نشستیم رو فرشی که کف...
-
شهر آرزوها...
سهشنبه 5 دیماه سال 1385 14:27
از خوی تا ارومیه با ماشین بیشتر از دو سه ساعت راه نیست. این ساعتها واسه من خیلی دیر میگذشت! میخواستم هر چه زودتر به بزرگترین آرزوم برسم و ارومیه رو ببینم. میگفتند که پاریس عروس جهان است و ارومیه عروس ایران. توی ماشین وقتی بچهها دیدند که خیلی بیقراری میکنم٬ از دور یک جائی رو نشون دادند و گفتند اونجا ارومیه است٬...
-
سلام٬ یار دبستانی من
دوشنبه 27 آذرماه سال 1385 21:31
سالها پیش یک همچین روزی بدنیا اومدم و امروز میتونم بگم که خاطراتم تا دوازده سالگی تموم میشه و وارد سیزده سالگی میشم! خدا خودش این سیزده رو بخیر بگذرونه. اگر چیز جدیدی توی اون سالها یادم اومد حتما مینویسم . وقتی مغاره بابام بودم٬ همیشه یادم میرفت سلام کنم! نمیدونم٬ شاید هم خجالت میکشیدم! همیشه بابام یادم...
-
در سفرم
سهشنبه 21 آذرماه سال 1385 15:46
من باید یک مسافرت فوری برم و این هفته نمیتونم طبق معمول بنویسم و از این بابت از همه شما دوستای خوب و مهربونم پوزش میخواهم. فقط ازتون میخواهم که ۲۴ آذر خونه بمونید و نرین... از طرف من ار همه دوستاتون هم بخواهید که همین کار رو بکنند. انگار دعاهاتون داره مستجاب میشه و امام رضا داره منو میطلبه... بیشتر دعا کنید. شاد٬...
-
دومین بار که عاشق شدم
سهشنبه 14 آذرماه سال 1385 23:24
نزدیک خونه پسرعمو یک مسجد بود که هر هفته جلسه قرآن بود و منهم میرفتم قرآن میخوندم و همه کیف میکردند. وقتی مدرسهها باز شد٬ مسجد و جلسه رفتن من هم تموم شد! تهران که بودم٬ بابام خیلی سعی کرد ترکی یادم بده ولی من فقط میفهمیدم چی میگن و بلد نبودم حرف بزنم. حالا دیگه مجبور بودم ترکی حرف بزنم. زبان ترکی و لهجهاش واسم...
-
الو الو... من رسیدم
چهارشنبه 8 آذرماه سال 1385 01:28
پسرعمو یک پسر داره که همسن منه. یک دختر داره که دو سال از من بزرگتره و یک پسر دیگه داره که دو سال از من کوچکتره. تا منو دیدند همشون بهاضافه زن پسرعموم یک عالمه بغل و بوسم کردند و رفتیم تو. تا اونموقع نمیدونستم بوسیده شدن انقدر مزه داره و کیف میده! شاید هم بوسهای اونا مزهدار بود! تا رفتیم تو٬ زن پسرعمو دوید طرف...
-
توضیحاتی درباره صفحه نظرات و گفتمان سرگشاده
شنبه 4 آذرماه سال 1385 05:10
یکی میگفت همونجور که ماهی باید توی آب باشه٬ یک روشنفکر و ...٬ باید توی مردم باشه. من بدون اینکه ادعای روشنفکری و یا چیز دیگهای داشته باشم٬ فقط به عنوان کسی که این وبلاگ رو مینویسم میخوام از این اصل استفاده کنم و بگم که واسم مهمه که با خوانندههام و دوستام پیوند و رابطه داشته باشم و نظرات همه شماها واسه من و...
-
ماجرای من و اتوبوس
سهشنبه 30 آبانماه سال 1385 21:23
تو اتوبوس که نشسته بودم فکر میکردم که این آرزوم هم برآورده شد! آخه وقتی بابا واسه پسرعموهاش سوغاتی میفرستاد دوست داشتم من رو هم تو کارتن بگذاره و پستم کنه رضائیه (ارومیه). وقتیکه داشت دور کارتن چلوار میدوخت و بعدش روی درزها رو با شمع مهر و موم میکرد٬ منم مینشستم و زل میزدم به جعبه و دنبال یک راهی بودم که منم برم...
-
خداحافظ مغازه٬ خونه بچگیهای من ...
سهشنبه 23 آبانماه سال 1385 20:41
حتما اگه اون سنتور رو واسم خریده بود٬ سنتورم رو هم یه جوری تو چمدونم جا میدادیم. آخه یک دست فروش دورهگرد که همهآش داد میزد کتشلواری٬ یک سنتور داشت که من خیلی دلم میخواست بابام واسم بخره. ولی نمیدونم چرا نخرید. شاید واسه اینکه چندتا از سیمهاش پاره شده بود. هنوزم خیلی سنتور دوست دارم. تا وقتی که اونجا بودم نه...
-
سلام باباجون
سهشنبه 16 آبانماه سال 1385 02:03
یادته وقتی که تو مغازه زندگی میکردیم٬ شوخی شوخی خودتو به مردن میزدی و من گریه میکردم و وقتی میدیدی من چقدر دوست دارم٬ زنده میشدی؟ یادته بهم میگفتی وقتی آدم داره میمیره خیلی تشنهاش میشه و خوبه که پسرش تو دهنش با قاشق چائی خوری آب بریزه؟ بعدش هم بهم میگفتی که اونموقع من در کنارت نیستم که بهت آب بدم! راستی از...
-
واسه اینکه کچل نشیم٬ تابستونها کچل میکردیم
سهشنبه 9 آبانماه سال 1385 21:30
یادمه تو مغازه یک آفتابه و یک لگن مسی داشتیم. بابام رختها رو تو لگن مسی میشست و ته دکان طناب زده بود و اونجا لباسها رو خشک میکرد. از آفتابه هم واسه دست و صورت شستن و وضو گرفتن و مسواک زدن استفاده میکردیم. یادمه مجبورم میکرد مسواک کنم تا دندونهام خراب نشه. باید کنار جوب آب مینشستم و مسواک میکردم. بابام هم با...
-
کرم خاکی هم حلوا دوست داره
سهشنبه 2 آبانماه سال 1385 21:46
یادمه خیلی کوچیک بودم. اونوقتها که بابا و مامانم پیش هم بودند و من هم پیش هر دوتاشون بودم. شاید چهار پنج ساله بودم. خانهمان یک زیرزمین بود که از آقای ابراهیمی (صاحبخانه) اجاره کرده بودیم. حتما میدونید که من شیرینی خیلی دوست دارم. شب شام حلوا داشتیم و یک خورده هم واسه صبح من مونده بود. صبح داشتم حلوام رو که تو یک...
-
خانهای در قطار
سهشنبه 25 مهرماه سال 1385 03:33
خاله و شوهر خاله (خدابیامرزم) هرسال یکی دوبار مشهد میرفتند و یک عالمه مشهدی شده بودند. یک بار که من هم با بچهخالههام رفته بودم بدرقهشان٬ رفتم سوار قطار شدم و اتاقهای توی قطار (کوپه) رو دیدم. عین خونه بود و چندتا اتاق تو هر (واگن) قطار بود. قبلاز اینکه قطار راه بیفته منو زورکی پیاده کردند ! از اون به بعد همش به...
-
خانه خاله ام مثل خانه بود٬ اما...
سهشنبه 18 مهرماه سال 1385 00:31
خونه خاله ام چهارراه وثوق بود. بعضی شبهای تابستون میرفتم خونه خالم. شبها بالاپشت بوم می خوابیدیم. پسر خالم دو سال از من بزرگتر بود. یک شب پیش هم خوابیده بودیم که نصف شب پا میشه و میبینه تو جاش جیش کرده و میره یکجا دیگه میخوابه. صبح خالم میاد میبینه جای من خیسه٬ ولی شلوارم خشکه! اونجا که پسر خالم خوابیده بود خشکه٬ ولی...
-
جوهری در دل
سهشنبه 11 مهرماه سال 1385 19:12
نیمه شعبان٬ تولد امام زمان رو خیلی دوست داشتم. از اول تا آخر خیابان سلسبیل رو مهتابی میگذاشتند و همه جا چراغونی بود. درست مثل کریسمس تو خارج که میگن تولد عیسی مسیح هست. بعضیها میگن هر دوتاشون با هم می آیند و دنیا رو از ظلم و ستم آزاد میکنند. شاید واسه همینه که جشن تولد هر دو تاشون مثل هم است و همه جا رو چراغونی می...
-
کاهش سرعت در سر پیچ
سهشنبه 4 مهرماه سال 1385 23:05
با پوزش از همه دوستان عزیز و خوانندگان گرامی٬ به دلایل زیر فقط هفته ای یکبار (سعی میکنم سه شنبه ها) در اینجا بنویسم. کامپیوتر فارسی زبان ندارم و با کامپیوتر و کیبورد لاتین نوشتن انرژی و وقت زیادی از من میگیرد و دستم در تایپ کردن کند است. وقت زیادی صرف کار بیرون و کارهای خانه٬ می شود. از وقتیکه هر روز مینویسم خانه داری...
-
سوغاتیها بابامو زندانی کرده بودند
دوشنبه 3 مهرماه سال 1385 21:47
بابام اهل رضائیه (ارومیه) بود. همه فک و فامیلهاش اونجا بودند. بابام سی سال بود که اومده بود تهران و تو این مدت نرفته بود به فامیلهاش سر بزنه. آخه اگه میرفت بعداز اینهمه وقت باید کلی واسه همه سوغاتی میبرد و اینهم یک عالمه خرج داشت. شاید بشه گفت بابام زندانی رسم و رسوم سوغاتی دادن شده بود! شاید واسه همینه که منم سوغاتی...
-
صندوق اسرار آمیز بابام و عمامه های خونی
یکشنبه 2 مهرماه سال 1385 21:41
بابام یک صندوق آهنی داشت که درش همیشه قفل بود. کلیدش رو هم نمیدونم کجا قایم میکرد. یک شب یکی از دوستاش یک عالمه کاغذ اورد و داد به بابام. بابام هم گذاشتش تو صندوقش و درش رو قفل کرد. بعداز دو سه شب چندتا از دوستاش اومدند و بابام به هر کدومشون چندتا از همون کاغذها داد و رفتند. بعدا که بزرگتر شدم فهمیدم که اون کاغذها...
-
به کجا مینگریم
شنبه 1 مهرماه سال 1385 22:48
وقتی با سرعت معمولی دوچرخه سواری میکنیم تقریبا تا صد متری خودمون رو میبینیم و وقتی رانندگی میکنیم خیلی دورتر رو نگاه میکنیم و هرچه شتاب ماشین بیشتر میشه چشممون رو به جائی و نقطه باز هم دورتری میدوزیم (۱). تو مدرسه هم ازمون میپرسند که چیکاره و چی می خواهی بشی. شاید یک دلیلش این باشه که ببینند شعاع دیدمون چقدره و تا به...
-
بعد از فرار
جمعه 31 شهریورماه سال 1385 15:59
بعداز اینکه از خونه (مغازه) فرار کردم٬ یکی دو ساعت تو پارک شهر گشتم. همینجوری راه میرفتم و به بچه هائی که با بابا و مامانشون اومده بودند و داشتند بازی میکردند نگاه میکردم و فکر میکردم. نمیدونستم چیکار کنم. نزدیکهای عصر بود که پیاده راه افتادم به طرف سلسبیل ( خیابان رودکی). مسیر رو خوب بلد بودم. آخه با بابام هر جا...
-
فرار از کمربند (در ادامه آهای آهای بستنی)
پنجشنبه 30 شهریورماه سال 1385 19:04
وقتی رسیدم مغازه دیدم بابام نشسته اونور خیابون تو سایه٬ جلو ماستبندی شاه غلام و داره کباب میخوره. هیچی بهم نگفت ولی اخماش بدجوری تو هم بود. واسش تعریف کردم که چرخم تو گل گیر کرده بود و واسه این دیر رسیدم. بازم هیچی نگفت. یادمه ریحونهای کبابش سبز سبز بود. نون زیرکباب هم نون سنگک بود. حسابی دهنم آب افتاده بود .یخورده...
-
آهــای آهــای بـســتـنـی
چهارشنبه 29 شهریورماه سال 1385 21:10
از ده یازده سالگی تابستونها بستنی میفروختم. بعضی وقتها هم گوش فیل(۱) و قطاب میفروختم. ولی چون شیرینی دوست داشتم بیشتر شو خودم میخوردم و ضرر میکردم. بعضی وقتها هم بلال میفروختم. یکبار که میخاستم با یکی از دوستام شریک بشم٬ دوستم گفت از هم دیگه ندزدیما! منم رفتم به بابام گفتم که دوستم چی گفته. بابام گفت نمیخواد باهاش...
-
تلاشی برای کسب پشتکار
سهشنبه 28 شهریورماه سال 1385 22:38
وقتی آدم توی خانواده بزرگ نمیشه٬ شخصیت و خصوصیاتش معمولا با اونهائی که تو خانواده بزرگ میشن مقداری فرق داره. بعنوان مثال شاید بشه گفت که مثل حبوبات دیمی و درختان خود رو بزرگ میشه و رشد میکنه . اینجور افراد اگه وسط راه هرز نروند و تلف نشوند و بتونند شرایط خاص خودشون رو پشت سر بذارند و وارد جامعه بشن٬ نقاط مثبت و نقاط...
-
دزدها هم شکل آدم هستند
دوشنبه 27 شهریورماه سال 1385 22:13
بابام یک دوچرخه داشت و منهم یک سه چرخه. بابام دوچرخه اش را تکیه داده بود به درخت جلو مغازه منهم داشتم همونجا تو پیاده رو سه چرخه سواری میکردم. یک آقائی اومد سوار دوچرخه بابام شد و رفت! منهم دور زدم و رفتم به بابام گفتم اون آقاهه سوار دوچرخه ات شد و رفت. همونجا بابام گفت چرا زود نگفتی که چرخم رو دزدیدند و کلی دعوام...
-
توپ ناز کوچولوی من
یکشنبه 26 شهریورماه سال 1385 22:18
فکر کنم انقدر کوچیک بودم که هنوز مدرسه نمیرفتم. بعداز ظهر سیزده بدر بود و انگار هوا ابری و بارانی بود. با بابا و مامانم رفته بودیم میدان انقلاب (میدان ۲۴ اسفند) و از طرف خیابان دانشگاه تهران پیاده میرفتیم به سمت پارک لاله (پارک فرح) تا ۱۳ رو بدر کنیم . توی راه بابا و مامانم با هم دعوا و جروبحث میکردند. منهم واسه خودم...
-
من ماشینم رو میخام
شنبه 25 شهریورماه سال 1385 23:12
یکی از دوستای بابام یک ماشین آهنی بهم داده بود که وقتی راه میبردمش چرخهاش قژقژ صدا میکرد و منم کلی کیف میکردم. بعداز یکی دو روز بابام ماشینم رو قایم کردش که یکوقت خراب نشه٬ آخه از اون ماشین گرونها بود. هنوز لنگه اون ماشین رو ندیدم و اگه یکروز ببینم میخرمش تا بازم ماشین بازی کنم و از صدای چرخهاش کیف کنم. بابام قلکم رو...
-
میلیونها سال انتظار
جمعه 24 شهریورماه سال 1385 19:01
آدم ملیونها سال منتظر بوده تا نوبتش بشه و بدنیا بیاد. وقتی که اینهمه منتظر بودیم که بیایم اینجا٬ واسه چی بعضیها از اومدنشون پشیمون میشن و خودشون رو میکشند؟ اگه میدونستند که اینهمه طول کشیده که بیان بازم اینکارو میکردند؟! اونائی که آدم میکشند و اعدام میکنند٬ اگه اینو میدونستند و می فهمیدند باز هم آدمها رو میکشتند؟!!...