تو اتوبوس که نشسته بودم فکر
میکردم که این آرزوم هم برآورده شد! آخه وقتی بابا واسه پسرعموهاش سوغاتی
میفرستاد دوست داشتم من رو هم تو کارتن بگذاره و پستم کنه رضائیه
(ارومیه). وقتیکه داشت دور کارتن چلوار میدوخت و بعدش روی درزها رو
با شمع مهر و موم میکرد٬ منم مینشستم و زل میزدم به جعبه و دنبال یک راهی
بودم که منم برم رضائیه. بابام آنقدر از رضائیه واسم تعریف کرده بود که راجع
بهش همونجوری فکر میکردم که الان بعضیها تو ایران راجع به اروپا و آمریکا فکر
میکنند و دربدر ٍ سفارتخانهها در پی ویزا هستند!
از زنجان که رد
میشدیم تو خیابوناش تضاهرات بود بعدا فهمیدم که ۲۸ مرداد بوده و طرفدارهای شاه٬
سالگرد کودتای رهبرشون رو جشن گرفته بودند! عجب روزی مسافرت
میکردم!
توی ترمینال یا همون گاراژ مسافربری تبریز یک ساعت اتوبوس
وایستاد. بابام بهم گفته بود که اصلا از اتوبوس بیرون نیام٬ مبادا که گم بشم.
حتما میدونید که سابقه گم شدنم خوبه! من هم که قول داده بودم و میخواستم بچه خوبی
باشم همونجا تو اتوبوس موندم و بقیه گلابیهام رو خوردم.
بابام چهار تا پسرعمو داره که سه تاشون رضائیه بودند و یکیشون توی خوی رئیس یک اداره بود. من باید میرفتم خونه اونی که تو خوی بود و بقیه درسم رو اونجا میخوندم.
وقتی اتوبوس رسید خوی٬ دیگه غروب بود و هوا داشت تاریک میشد. از
اتوبوس پیاده شدم و فهمیدم هیشکی دنبالم نیومده! من هم که آدرس نداشتم!
از مردم تو خیابون پرسیدم فلان اداره کجاست. بعضیها پرسیدند میخوای چیکار که
بهشون گفتم میخواهم برم خونه رئیسش! آخه پسرعمومه دیگه!
یادمه وضعیت شهر جنگی
بود. آخه ارتش شاه مانور داشت و از این تیرهائی که رنگ میپاشه به هم میزدند.
بعضی سربازها لباسهاشون قرمز شده بود و بعضیها هم یکرنگ دیگه. انگار شاه
هم٬ از ترسش هی مانور میکرد و میخواست نشون بده که زورش زیاده تا مردم
جیکشون در نیاد!
خلاصه خونه پسرعمو رو که بغل ادارهاش بود پیدا کردم و در زدم. وقتی در رو باز کردند پریدن هوا و از خوشحالی داد زدن که سمفونی اومده! بعدش پرسیدند که پسرعمو کو؟! من هم گفتم من از کجا بدونم! آخه من تنها اومدم! گفتند پسرعمو اومده بود تبریز استقبال من و بعدش قرار بود از تبریز تا خوی با هم بیائیم...
حتما اگه اون سنتور رو واسم خریده بود٬ سنتورم رو هم یه جوری تو چمدونم جا میدادیم. آخه یک دست فروش دورهگرد که همهآش داد میزد کتشلواری٬ یک سنتور داشت که من خیلی دلم میخواست بابام واسم بخره. ولی نمیدونم چرا نخرید. شاید واسه اینکه چندتا از سیمهاش پاره شده بود. هنوزم خیلی سنتور دوست دارم. تا وقتی که اونجا بودم نه وقتشو داشتم و نه امکآنش رو٬ که بخرم. اینجا هم که سنتور نمیفروشند و بجاش گیتار هستش. ولی من سنتور بیشتر دوست دارم٬ شاید واسه اینکه ایرانیتره یا اینکه با ساز دل من٬ همکوک تره.
کلاس پنجم رو تموم کرده بودم و وسطای تابستون بود. با بابام رفته بودیم سلمونی و سرم رو تیغ انداخته بود. عصرش بهم گفت برو حموم٬ گرمابه خورشید که روبروی مغازهمون بود. تا حالا تنهائی حموم نرفته بودم٬ همیشه با بابام میرفتم. این واسم عجیب بود که منو تنهائی فرستاد. اصلا اون یکی دو روز همه چیز مشکوک و عجیب بود!
شب بهم گفت زود بخواب که فردا خیلی کار داری. خودش یک کت شلوار واسم دوخته بود که فردا بپوشم. ساکم رو بسته بود و همه چیزام توش بود. هنوز نمیدونستم که چهخبره و چی میخواد بشه.
صبح زود از خواب پاشدیم. سوار اتوبوس ۲طبقه شدیم و رفتیم پارکشهر. هنوز نمیدونستم چی میخواد بشه. بهم نمیگفت که منم به کسی نگم تا نکنه یکوقت مامانم بشنوه و بفهمه! شایدم دوست داشت تعجب کنم و جا بخورم (همونجوری که یکدفعه به آدم یک خبر خیلی خوب یا یک کادوی عالی میدن و آدم میپره هوا).
جلو پارکشهر یک چرخیه گلابی میفروخت. یک کیلو گلابی خریدیم (هر وقت گلابی میبینم یاد اون گلابیهای آبدار میافتم). بعدش رفتیم خیابون ناصرخسرو شرکت میهنتور.
اتوبوس رضائیه (ارومیه) منتظر بود که بقیه مسافراش بیان. بابام منو به راننده نشون داد و گفت این پسرمه و بلیط رو داد بهش. صندلی من درست پشت صندلی راننده بود. وقتی که صندلیم رو نشون داد٬ بابام بهم گفت میفرستمت پیش پسرعمو...
پینوشت اول: الان (بعداز اینکه اینها رو نوشتم) میفهمم که چقدر دلم واسه مغازه بابام تنگه. آخه دیگه از نزدیک ندیدمش! خداحافظ مغازه که خانهمان در دل تو بود و ...
پینوشت دوم: انگار هرچی بیشتر مینویسم احساسات ناشناخته و ناخودآگاه ٍ خودم رو بیشتر کشف میکنم و خودم رو بهتر میشناسم!