چند روز پیش بهم زنگ زد و گفت شنبه بعدازظهر میخواهیم (ایرانیها) دور ِ هم جمع بشیم و غذا بخوریم. تو هم بیا.
گفتم چی باید بیارم؟
گفت به خانوادهها گفتهایم غذا بیاورند. اما تو ۲ شیشه بزرگ (۳ لیتر) نوشابه بیار.
اینجا بود که یادم افتاد من خانواده نیستم و بی خانوادهام!
دیروز عصری بعداز کار٬ سوار ماشینم شدم که از پارکینگ بیام خونه که یکدفعه دیدم یک صدای عجیبی اومد و ماشین وایستاد!
اومدم پائین و دیدم یکی از چرخهای جلو کج شده و بعدا فهمیدم که چرخ از میله فرمان جدا شده!
شانس اوردم که سرایدار پارکینگ اونجا بود و جرثقیلش رو آورد و ماشین رو از سر ِ راه برداشتیم و گذاشتیم گوشه گاراژ.
بزرگترین شانسم این بود که توی اتوبان و با سرعت بالا این بلا سرم نیومد٬ وگرنه معلوم نبود که من و ماشین و عروسکم چندبار کلهمعلق میزدیم و چند تا ماشین دیگه بهم میزدند و احتمالا همچین شوتم میکردند که پرت میشدم توی بهشتزهرا!
حالا باید ماشینمو یکجوری ببرمش تعمیرگاه.
شاید بهتره ماشینم و بفروشم و با پولش خروسقندی بخرم و دهنم رو شیرین کنم! ولی آخه حیوونکی هنوز جوونه و فقط پنج سالشه!