سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

خودکاوی و خودهیپنوتیزم!

وقتی که راجع به بچگیم و گذشته‌هام مینویسم٬ میرم تو جلد اونوقتهام و یکجورهائی همونجوری میشم و همون آدم میشم!
سعی میکنم رابطه علت و معلولی برخوردها و کارها رو در بیارم. خودم و محیط اطراف و آدمهای دوروبرم رو بیشتر بشناسم و ... ببینم که نقاط ضعف و قوتم چی بوده... اگه چیزی یا مسئله‌ای بوده که باعث عقده‌‌ای شده٬ ریشه‌یابی‌ کنم و گره‌‌های کور رو باز کنم و ... چراها و انگیزه‌ها را کشف کنم و از سطح به عمق برم ...

فکر میکنم که اگر اخیرا برخوردهایم لمپنی و اصطلاحاتم بی‌تربیتانه‌تر شده است٬ بخاطر این است  که در رابطه با زندگیم در گاراژ مینویسم. این پروسه و مرحله گاراژ٬ وضعیتی ویژه است. چرا که در بحرانی‌ترین موقعیت سنی٬ در یکی از بدمحله‌ترین مناطق تهران زندگی میکرده‌ام.

 

گربه و جوجه‌های ناز من

لامصب این دائی بزرگم یک تیپ خاصی بود. یک روز با یک جیگرکی دعواش میشه. جیگر فروشیه چاقو می‌کشه و به دائیم چاقو میزنه! دائیم هم نامردی نمی‌کنه و میره یک سطل ور‌میداره و میره مستراح(۱) و سطل رو پر از ملات و کثافت میکنه و میاد تو خیابون و دهن جیگرکی رو پر از گه میکنه!
جیگرفروشه هم از خجالت دیگه روش نمیشه سرش رو تو محله بلند کنه. واسه همین مغازه‌اش رو میفروشه و از اون محل میره و دیگه اونطرفها پیداش نمیشه!

من دوازده تا جوجه ماشینی خریده بودم به این امید که جوجهام بزرگ بشن و ...
یکروز میام و می‌بینم که گربه اومده و همه جوجه‌هام رو خورده! من هم میرم یک جوجه دیگه میخرم و میگذارم توی اتاق (سرایدار)! چراغ اتاق رو خاموش میکنم و در اتاق رو باز میگذارم و خودم هم به کمین می‌نشینم!
گربه‌ه ِ میاد و جوجه‌ام رو می‌خوره. من‌هم نامردی نمیکنم و در اتاق رو می‌بندم و با کمربندم می‌افتم به جون گربه‌ه ِ! با قلاب آهنی کمربند آنقدر میزنمش که خون دماغ و دهنش یکی میشه!!
بعدش در رو باز میکنم و گربه‌ه ِ فرار میکنه و میره پی ِ کارش!
از اون به بعد یادمه که گربه‌ه ِ وقتی نزدیک گاراژ میرسید٬ میرفت اونور خیابون٬ و هیچوقت از پیاده‌رو سمت گاراژ رد نمیشد...

به قول معروف (و همونجور که ندا گفته) ‌  حلال‌زاده به دائیش میره و من هم انگار یک خرده‌ام به این دائیم رفته‌بود! ولی خدا رو شکر که حداقل سه‌تا دائی داشته‌ام.