وقتی که راجع به بچگیم و گذشتههام مینویسم٬ میرم تو جلد اونوقتهام و یکجورهائی همونجوری میشم و همون آدم میشم!
سعی میکنم رابطه علت و معلولی برخوردها و کارها رو در بیارم. خودم و محیط اطراف و آدمهای دوروبرم رو بیشتر بشناسم و ... ببینم که نقاط ضعف و قوتم چی بوده... اگه چیزی یا مسئلهای بوده که باعث عقدهای شده٬ ریشهیابی کنم و گرههای کور رو باز کنم و ... چراها و انگیزهها را کشف کنم و از سطح به عمق برم ...
فکر میکنم که اگر اخیرا برخوردهایم لمپنی و اصطلاحاتم بیتربیتانهتر شده است٬ بخاطر این است که در رابطه با زندگیم در گاراژ مینویسم. این پروسه و مرحله گاراژ٬ وضعیتی ویژه است. چرا که در بحرانیترین موقعیت سنی٬ در یکی از بدمحلهترین مناطق تهران زندگی میکردهام.
لامصب این دائی بزرگم یک تیپ خاصی بود. یک روز با یک جیگرکی دعواش میشه. جیگر فروشیه چاقو میکشه و به دائیم چاقو میزنه! دائیم هم نامردی نمیکنه و میره یک سطل ورمیداره و میره مستراح(۱) و سطل رو پر از ملات و کثافت میکنه و میاد تو خیابون و دهن جیگرکی رو پر از گه میکنه!
جیگرفروشه هم از خجالت دیگه روش نمیشه سرش رو تو محله بلند کنه. واسه همین مغازهاش رو میفروشه و از اون محل میره و دیگه اونطرفها پیداش نمیشه!
من دوازده تا جوجه ماشینی خریده بودم به این امید که جوجهام بزرگ بشن و ...
یکروز میام و میبینم که گربه اومده و همه جوجههام رو خورده! من هم میرم یک جوجه دیگه میخرم و میگذارم توی اتاق (سرایدار)! چراغ اتاق رو خاموش میکنم و در اتاق رو باز میگذارم و خودم هم به کمین مینشینم!
گربهه ِ میاد و جوجهام رو میخوره. منهم نامردی نمیکنم و در اتاق رو میبندم و با کمربندم میافتم به جون گربهه ِ! با قلاب آهنی کمربند آنقدر میزنمش که خون دماغ و دهنش یکی میشه!!
بعدش در رو باز میکنم و گربهه ِ فرار میکنه و میره پی ِ کارش!
از اون به بعد یادمه که گربهه ِ وقتی نزدیک گاراژ میرسید٬ میرفت اونور خیابون٬ و هیچوقت از پیادهرو سمت گاراژ رد نمیشد...
به قول معروف (و همونجور که ندا گفته) حلالزاده به دائیش میره و من هم انگار یک خردهام به این دائیم رفتهبود! ولی خدا رو شکر که حداقل سهتا دائی داشتهام.