سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

حنــابـندون

 

اولین باری که ماست کیسه‌ای خوردم توی ارومیه بود. یک بازار داشت که اسمش ؛سامان مِـیدانی؛ بود. من از اونجا خیلی خوشم می‌اومد و هروقت می‌تونستم می‌رفتم اونجا و آدمها رو نگاه می‌کردم. همه جور آدم بود از دهاتی و شهری. بعدش هم ماست کیسه‌ای می‌خریدم و جاتون خالی می‌خوردم.

یک دختر عمه داشتم که نامزد کرده بود. فکر کنم شب ِ نامزدی اون بود که کف ِ دستمون حنا گذاشتند. اولین بار بود که حنا می‌گذاشتم. یک جفت جوراب کردند دستم که وقتی می‌خوابم رختخواب حنائی نشه. نصف شب نمیدونم واسه چی بیدار شده بودم که دیدم جوراب کردم دستم! پیش خودم گفتم که واسه چی اینکارو کردم؟!! اصلا از جریان حنابندون چیزی یادم نبود! جورابها رو ار دستم در آوردم و کردم پام و خوابیدم.

دیگه چیزائی که از ارومیه یادمه اینه که مادر ِ پسرعمو با عسل حلوا درست می‌کرد که خیلی خوشمزه می‌شد. منیرجونم هم تو یک مهمونی که خونه عموش بود٬ بستنی درست کرد که من همینجوری بهش نگاه می‌کردم و کیف می‌کردم ولی یاد نگرفتم چه‌جوری میشه بستنی درست کرد. آخه بستنی‌اش خیلی خوشمزه بود و هیچ کجا نمیشه بستنی اونجوری خرید. 

فاطمه تو صفحه نظرات ازم پرسیده: منیر جونو الانم با همون حسی میگید که اون موقع داشتید؟!! که باید بگم وقتی می‌نویسم سعی می‌کنم برم تو دنیای همون موقعهام و دقیقا همون حسی رو بگم و بنویسم که اون موقع داشتم. 
عشق من به منیر یکی از پاکترین عشقهام بوده که اگر ازدواج نکرده بود٬ بعدها یکی از خواستگارهای پَـر و پا قرصش می‌شدم. 
 

گربه و گوشت پای من

دریاچه ارومیه یکی از جاهائی ِ که هیچوقت ازش سیر نشدم. انقدر آبش شور ِ که آدم روی آب می‌مونه و می‌تونه رو دریاچه دراز بکشه.

اگه آبش بره تو چشم٬ چشم آدم می‌سوزه. یادمه اون اولش که چشمهام داشت می‌سوخت و موهای منیر جونم خشک بود٬ بهم گفت بیا با موهای من چشمهات رو خشک کن. عجب کِیفی می‌داد. اما بعدش خیار بردیم تو آب و شوری و سوزش چشمهامون رو با خیار تمیز میکردیم.
بعضی‌ها هم تو لجن و ماسه‌های ساحل خودشون رو چال می‌کردند و می‌گفتند واسه یکسری از مرضها خوبه. می‌گفتند که از بیمارستانهای شوروی می‌آیند و سطل٬ سطل از لجنهای دریاچه می‌برند واسه معالجه بعضی از مریضها.
جلوی رودخونه‌ها تور کشیده بودند که یکوقت ماهیها نرن تو دریا. آخه اگه می‌رفتند می‌مردند دیگه!

یک رودخونه از بالای شهر (بهش می‌گفتند بند٬ یکجائی بود شبیه دربند ِ تهران) می‌رفت و می‌ریخت تو دریا. اسمش رودخونه٬ شَهَـرچائی بود. یعنی رودخونهء شهر.
یک روز من و کمال تو خیابون بالای رودخونه وایستاده بودیم و داشتیم رودخونه رو نگاه می‌کردیم. یکدفعه بفکرمون رسید که یک یادگاری از خودمون تو رودخونه بذاریم. هرچی فکر کردیم که چی می‌تونیم بذاریم٬ چیزی به فکرمون نرسید تا اینکه یکهو زد به کله‌مون که می‌تونیم تف بندازیم! از تو خیابون آب دهنمون رو انداختیم تو آبهای رودخونه! اصلا منظورمون بی‌ادبی نبودها! فقط می‌خواستیم یک یادگاری بذاریم.
شاید الان نصف یادگاریم تو رودخونه هستش و نصفش هم تو دریاست! شایدم نصفش رفته آسمون و قاطی ِ ابرهاست!

یکروز که خونه عمه‌جون بودیم٬ فرشهای خونه رو جمع کرد و با گاری رفتیم بیرون شهر٬ لب رودخونه. همه فک و فامیلها اومده بودند کمک. بیست٬ سی نفر می‌شدیم. وقتی که داشتیم برمی‌گشتیم٬ ما بچه‌ها و چند نفر دیگه سوار گاری بودیم که یکدفعه چرخ گاری از یک دست‌انداز رد می‌شه و من می‌افتم پائین و چرخ گاری از روی انگشت پام رد میشه! آخه اسبه که گاری رو میکشید٬ میدوید دیگه!
شاید هم رودخونه فکر کرده بود که بهش بی‌احترامی کردم و نفرینم کرده بود و واسه همین افتادم پائین و ...!

وقتی رسیدیم خونه ٬ منیرجونم یک تیکه گوشت تازه توی هَـوَنـگ می‌کوبـه و با پارچه می‌بنده به انگشتهای پام.
تابستون بود و تو حیاط رو یک تخت چوبی خوابیده بودم. صبح که پا می‌شیم و می‌خوان پام رو ببینند که چه‌جوری شده٬ میبینند که گوشتها نیست!!
می‌فهمند که شب گربه اومده و گوشتها رو خورده و من هم نفهمیدم!! آخه خوابم سنگین بود دیگه!
هنوز هم که هنوزه خوابم سنگینه (فکر کنم)!