دریاچه ارومیه یکی از جاهائی ِ که هیچوقت ازش سیر نشدم. انقدر آبش شور ِ که آدم روی آب میمونه و میتونه رو دریاچه دراز بکشه.
اگه آبش بره تو چشم٬ چشم آدم میسوزه. یادمه اون اولش که چشمهام داشت میسوخت و موهای منیر جونم خشک بود٬ بهم گفت بیا با موهای من چشمهات رو خشک کن. عجب کِیفی میداد. اما بعدش خیار بردیم تو آب و شوری و سوزش چشمهامون رو با خیار تمیز میکردیم.
بعضیها هم تو لجن و ماسههای ساحل خودشون رو چال میکردند و میگفتند واسه یکسری از مرضها خوبه. میگفتند که از بیمارستانهای شوروی میآیند و سطل٬ سطل از لجنهای دریاچه میبرند واسه معالجه بعضی از مریضها.
جلوی رودخونهها تور کشیده بودند که یکوقت ماهیها نرن تو دریا. آخه اگه میرفتند میمردند دیگه!
یک رودخونه از بالای شهر (بهش میگفتند بند٬ یکجائی بود شبیه دربند ِ تهران) میرفت و میریخت تو دریا. اسمش رودخونه٬ شَهَـرچائی بود. یعنی رودخونهء شهر.
یک روز من و کمال تو خیابون بالای رودخونه وایستاده بودیم و داشتیم رودخونه رو نگاه میکردیم. یکدفعه بفکرمون رسید که یک یادگاری از خودمون تو رودخونه بذاریم. هرچی فکر کردیم که چی میتونیم بذاریم٬ چیزی به فکرمون نرسید تا اینکه یکهو زد به کلهمون که میتونیم تف بندازیم! از تو خیابون آب دهنمون رو انداختیم تو آبهای رودخونه! اصلا منظورمون بیادبی نبودها! فقط میخواستیم یک یادگاری بذاریم.
شاید الان نصف یادگاریم تو رودخونه هستش و نصفش هم تو دریاست! شایدم نصفش رفته آسمون و قاطی ِ ابرهاست!
یکروز که خونه عمهجون بودیم٬ فرشهای خونه رو جمع کرد و با گاری رفتیم بیرون شهر٬ لب رودخونه. همه فک و فامیلها اومده بودند کمک. بیست٬ سی نفر میشدیم. وقتی که داشتیم برمیگشتیم٬ ما بچهها و چند نفر دیگه سوار گاری بودیم که یکدفعه چرخ گاری از یک دستانداز رد میشه و من میافتم پائین و چرخ گاری از روی انگشت پام رد میشه! آخه اسبه که گاری رو میکشید٬ میدوید دیگه!
شاید هم رودخونه فکر کرده بود که بهش بیاحترامی کردم و نفرینم کرده بود و واسه همین افتادم پائین و ...!
وقتی رسیدیم خونه ٬ منیرجونم یک تیکه گوشت تازه توی هَـوَنـگ میکوبـه و با پارچه میبنده به انگشتهای پام.
تابستون بود و تو حیاط رو یک تخت چوبی خوابیده بودم. صبح که پا میشیم و میخوان پام رو ببینند که چهجوری شده٬ میبینند که گوشتها نیست!!
میفهمند که شب گربه اومده و گوشتها رو خورده و من هم نفهمیدم!! آخه خوابم سنگین بود دیگه!
هنوز هم که هنوزه خوابم سنگینه (فکر کنم)!
درودی سبز
گذر از خاطراتتان شیرین است و دلچسب ... یاد داستانی افتادم که در بچگی هایم بارها و بارها خوانده بودمش. قصه ای و غصه ای ... هفت داستان از روزمرگی هایی تلخ و شیرین. نمی خواهید داستانهایتان را چاپ نمی کنید؟؟؟ شاید دخترکی پیدا شود و بخواهد بارها و بارها داستانهایتان را بخواند.
در پناه دادار پایدار
دوست عزیز سلام و خسته نباشی... من یه خواهشی داشتم. مدت هاست که دنبال اون ترانه ای که شعرش رو سمت چپ وبلاگت گذاشتی (نگاه کن که غم درون دیده ام...) می گردم. خیلی وقت پیشا چند بار شنیده بودم و حالا گمش کردم٬اما شدیدا میخوامش... میتونی یه جوری این آهنگ رو واسه من آپلود کنی؟ یا یه لینکی ازش بدی؟ ممنونتم...
ببینم شما احیانا برادر من نیستید ؟
بازارچه سعادت ... شرفخانه ... خیار .... انگار نوشته های خودمو مرور میکنم .
فکر کنم باشید .
منیر جونو الانم با همون حسی میگید که اون موقع داشتید؟!!
از کامنت جنسیت گمشده و نوشته ات کیف کردم .
سلام...
چه گربه ی گشنه ای!!!!!
می گم چه راه قشنگ و جالبی برای یادگاری یادم دادی!!
قربانت:سیمین