سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

خدایا ما را از شر ساس ها نجات بده

بابام خیاط بود. یک مغازه خیاطی داشت که دو تا چرخ سینگر داشت و یک نیمکت دراز و دو تا میز بزرگ چوبی. اونجا هم مغازه بود و هم خانه مان بود! زیر میز بزرگه اطاق خواب من بود و زیر میز کوچیکه اطاق خواب خواهرم که بعدا اومد پیش بابام! آخه وقتی که بابا و مامانم از هم جدا شدند خیلی کوچیک بود و دو سه سال بعداز جدائی پیش مامانم بود. بابام هم رو میز بزرگه می خوابید.

نزدیک دکان بابام یک کوچه بود و تو کوچه یک مسجد. واسه توالت از اون مسجد استفاده میکردیم و یک لگن هم توی مغازه داشتیم واسه مواقع اظطراری یا وقتهائی که مسجد بسته بود! اون لگن هم نصفه شبها تو جوی آب خالی میشد!

سر کوچه مسجد یک فشاری آب بود که آبمون را از اونجا تامین میکردیم.

یک پریموس هم داشتیم که بابام رو اون غذا می پخت و من آشپزی رو همونجا از بابام یاد گرفتم.

میزها ساس داشت و من که صبخ از خواب پا میشدم بعضی جاهای تنم باد کرده بود! واسه اینکه ساسها خورده بودند و بعضی جاهام هم خونی بود٬ واسه اینکه ساسها رو وقتی که رو بدنم راه میرفتند میکشتم!

بابام مذهبی بود و هر صبح جمعه میرفتیم دعای جمعه. صبحانه هم میدادند که چائی شیرین و نون قندی بود. من نون قندی رو خورد میکردم تو چائی شیرین و می خوردم. آخه نون قندیها خشک و سفت بود و وقتی میریختم تو چائی شیرین نرم و باحال میشد. شاید واسه این اینجوری دوست داشتم که دندون شیریهام داشت میریخت و من بی دندون بودم

وسط دعای صبح جمعه به یک جائی میرسیدیم که اسم امام زمان توش بود. همه باید بلند می شدیم و وایمیستادیم و بعدش هر آرزوئی که داشتیم تو دلمون یواشکی دعا میکردیم. میگفتند که برآورده میشه.

من هم پا میشدم و یواشکی تو دلم دعا میکردم که: خدایا ما را از شر ساس ها نجات بده!

کودکستان

قبل ار اینکه مدرسه برم٬ پدر و مادرم از هم جدا شده بودند. بابام نمیگذاشت که مادرم منو ببینه. مامانم شوهر کرده بود و من و خواهرم پیش بابام زندگی میکردیم. یکروز که بابام منو سوار دوچرخه اش کرده بود تا به کودکستان ببره٬ لنگه کفشم تو راه می افته. وقتی از دوچرخه اومدیم پائین٬ بابام گفت کفشت کو؟ گفتم افتاد! پرسید کجا افتاد؟ جواب دادم توی راه! گفت چرا نگفتی؟ بهش نگاه کردم و هیچی نگفتم.

مامانم بخاطر دیدن من٬ اومده بود تو همون کودکستان معلم شده بود. وقتی که بابام فهمید مادرم اومده اونجا و معلم شده٬ کودکستان منو عوض کرد و به مامانم هم آدرس کودکستان جدیدم را نداد. شاید بتوان گفت که من از همان موقع وارد یک زندگی نیمه مخفی شده بودم!

پ.ن. بخاطر اینکه راحتتر بتوانم ماجرا را شرح دهم٬ خودم را جای او گذاشته ام.