سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

سلام٬ یار دبستانی‌ من

سالها پیش یک همچین روزی بدنیا اومدم و امروز می‌تونم بگم که خاطراتم تا دوازده سالگی‌ تموم میشه و وارد سیزده سالگی می‌شم! خدا خودش این سیزده رو بخیر بگذرونه. اگر چیز جدیدی توی اون سالها یادم اومد حتما می‌نویسم.

وقتی مغاره بابام بودم٬ همیشه یادم می‌رفت سلام کنم! نمی‌دونم٬ شاید هم خجالت می‌کشیدم! همیشه بابام یادم می‌اندخت که باید سلام کنم و بعضی وقتها هم می‌گفت بخاطر این سلام نکردنم٬  باید یک چک محکم بخورم تا دیگه یادم نره!

کلاس ششم توی خوی پیش پسرعمو بودم. یکی از اولین روزهایی که مدرسه میرفتم صبح زود تو حیاط مدرسه وایستاده بودم و با همه شاگردان که می‌اومدند تو مدرسه٬ دست می‌دادم و سلام علیک می‌کردم!! نمی‌دونم چرا اینکار رو ‌کردم! شاید می‌خواستم تلافی همه اون سلام نکردنهای قبلی رو بکنم و یا می‌خواستم خجالتم بریزه! با اینکه با دویست سیصد نفر دست داده بودم اصلا خسته نشده بودم و کلّی هم انرژی گرفته بودم. انگاری که داشتم باهاشون بیعت می‌کردم و یا ازشون بیعت می‌گرفتم! وقتی اومدم خونه واسه همه تعریف کردم و اونها هم تعجب کردند و براشون جالب بود و خوشحال شدند که اینهمه دوست پیدا کرده بودم!

بعد‌از چند وقت فهمیدم که از یک راه دیگه هم می‌تونم برم مدرسه. خوبیش این بود که وقتی من صبحها می‌رفتم مدرسه٬ کمال ظهری بود و وقتی کمال و جمال صبحی بودند٬ من ظهری.
وقتی می‌خواستم از مدرسه بیام خونه از اون یکی راه اومدم. خونه‌های بین راه قدیمی و رنگ و رو رفته بود و بعضی خانمهای خوشگل که مینی‌ژوپ پوشیده بودند جلو در خونه‌ها وایستاده بوند و با تعجب منو نگاه می‌کردند! انگار تا حالا بچه مدرسه‌ای ندیده بودند. وقتی رسیدم خونه واسه زن ٍ پسرعمو تعریف کردم که گفت دیگه از اونجا نیام! گفت اونجا بچه‌ها رو می‌دردند و سرشون رو می‌برند...! من بعدا دو سه بار ٍ دیگه یواشکی رفتم اونجا. آخه می‌خواستم ببینم واسه چی بچه‌ها رو می‌دزدند و ...! اما هیشکی منو ندزدید! فقط زنها بهم نگاه می‌کردند و یواشکی می‌‌خندیدند...
دو سه سال بعد فهمیدم که اونجا چه‌جور جائی بود!

 

در سفرم

من باید یک مسافرت فوری برم و این هفته نمیتونم طبق معمول بنویسم و از این بابت از همه شما دوستای خوب و مهربونم پوزش می‌خواهم.

فقط ازتون می‌خواهم که ۲۴ آذر خونه بمونید و نرین...

از طرف من ار همه دوستاتون هم بخواهید که همین کار رو بکنند.

انگار دعاهاتون داره مستجاب میشه و امام رضا داره منو می‌طلبه... بیشتر دعا کنید.

شاد٬ موفق و پیروز باشید

 

 پی‌نوشت: با تبریک به مناسبت نه بزرگ ملت ایران و با سلام به دوستان و همه شما٬ من از سفر برگشتم و طبق معمول دوباره می‌نویسم.