سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

دومین جشن تولدم

همه با شوق و ذوق سرمون گرم شیک کردن و کاغذ دیواری آپارتمان جدیدی بود که گرفته بودیم.
عصری حدودای ساعت شش بود که دیدیم زنگ میزنند. با تعجب همدیگه رو نگاه کردیم و چشمامون ازهمدیگه میپرسید که کی میتونه باشه؟!
وقتی در رو باز کردیم دیدیم یکی از دوستهای نروژیمون با زن و بچه‌اش و یک سینی بزرگ کیک و فلاکس قهوه اومدند تو و همگی به زبون نروژی دارند آواز میخونند که: تولد تولد٬ تولدت مبارک!
با تعجب پرسیدم که جریان چیه و تولد کیه؟
دوست نروژیم گفت: تولد خودته دیگه!
اونجا بود که فهمیدم و یادم افتاد که زمان چه زود میگذره و من چهل ساله شده‌ام!

اینجا معمولا دهه‌های تولد رو جشن بزرگی میگیرند٬ و همونجا بود که من تو چشمای دوست نروژیم خوندم - که داشت فکر میکرد - این کیه دیگه که تولد چهل سالگیش هم یادش نبود.

شاید از شوق و ذوق خریدن اولین خانه‌ام٬ (من ِ بی خانه) روز تولدم رو فراموش کرده بودم! ولی خب٬ آدم دوست صمیمی رو واسه چی می‌خواد؟ شاید (از جمله) برای یادآوریِ فراموش شده‌ها

 پینوشت: هرچند که هرروز میتواند روز تولد و نو شدن باشد٬ ولی امروز بدنیا نیامده‌ام و هنوز چند ماهی مانده تا بدنیا بیایم! (این پی‌نوشت بعداز دو نظر ِ اول (نظرات فائزه و رعنا) نوشته شد! به هرحال مرسی)

 

دشمن دانا بلندت میکند٬ بر زمینت میرند نادان دوست

همونجور که ندا در کامنت اولین جشن تولدم نوشته: ... خوب آدم سرد و بیروح باشه بهتر از اینه که به دروغ اظهار دوستی و صمیمیت بکنه ...
به نظر من یک دوست سرد و بیروح ولی صادق٬ صدبار بهتر از یک دوست دودوزه باز و کلکو هستش. من فکر میکنم که حتی یک دشمن صادق بهتر از دوست ناصادق است و بایای خدابیامرزم هم خیلی بهم میگفت: دشمن دانا بلندت میکند٬ بر زمینت میرند نادان دوست

همین صادق بودن این دخترخانم یکی از مهمترین دلیلهائی بود که عاشقش شده‌بودم.
آخه میدونی؟ وقتی که آگاهانه عاشق میشم٬ اول عاشق ارزشها و خصوصیات طرف میشم و بعد عاشق شکل و قیافه و ...  

وقتی که آدم مینویسه٬ خیلی احساسات و چیزها میتونه ناخودآگاه رو نوشته‌اش تاثیر بذاره! واسه همین فکر میکنم که توی اولین جشن تولدم٬  یک کمی تند رفتم و شاید بهتر بود بجای نق زدن راجع به سردی و یخ بودنش٬ به تجزیه تحلیل و بررسی علتها میپرداختم و ... همینجا بهتره که ازش معذرت بخوام که اینجوری راجع بهش نوشتم. هرچند که فارسی بلد نیست و نه این وبلاگ رو میشناسه و نه نویسنده‌اش رو٬ ولی خدا رو چه دیدی٬ شاید خودم یکروز براش خوندم. (به هرحال به خاطر انسانیت و صداقت باید از اون نوشته‌آم انتقاد کنم و عذرخواهی.)
اگه وقت بشه بعدها خواهم نوشت که چه‌جوری باهاش آشنا شدم و ... بیشتر خواهم نوشت.

شاید اگر امسال هم جشن تولدم تنها باشم٬ بیاد پانزده سال پیش٬ دوباره شیرینی بخرم و بهش زنگ بزنم و ... (شاید بد نباشه بعضی وفتها تاریخ دوباره تکرار بشه٬ البته با آگاهی و تجربه‌های بیشتر!).