انگار این درسته که هر کسی یک قیمتی داره و آدم رو میشه خرید!
آخه تا حالا با چشم خودم ندیده بودم و این موضوع برام دور و ذهنی بود.
جداْ که ضعفها و شیشه خردههای آدم٬ سوراخهائی هستند که شیطونهای کوچک میتونند از اونجا وارد آدم بشن و مثل موریانه نفر رو از تو بخورند و بپوسونند و ...
به نظر من٬ ضعفها و سوراخها در مورد این دوستم اینها بوده:
۱- پز دادن و فخر فروختن.
۲- حرف مردم و خانواده (مردم چی میگن و چی فکر میکنند).
۳- غرور بیجا (من بهترین هستم و باید بهترینها رو داشته باشم).
۴- وابستگی به پول و ثروت (بینهایتطلبی ِ مالی).
به هرحال من به انتخابش احترام میگذارم و برایش خوشحالم که داره به آرزوهاش میرسه و برایش آرزوی موفقیت میکنم.
ولی من فکر میکنم که انسان رو نمیشه خرید!
برای اینکه انسان بمونیم و انسانتر بشیم چه باید کرد؟
در هر شرایط٬ نقطه ضعف خودمون رو بشناسیم و برای از بین بردنشون تلاش مستمر و پیگیر داشته باشیم.
پینوشت ۱: این مهم و باعث افتخار است که چه کارهای خوبی در گذشته کردهایم٬ ولی مهمتر این است که با حرکتی انحرافی٬ گذشته مثبت خود را به لجن نکشیم و یا حتی خوبیهایمان را خنثی نکنیم.
پینوشت ۲: خدایا٬ کمکش کن که راه درست رو انتخاب کنه و عاقبت بخیر بشه.
پینوشت ۳: خدایا٬ همه مارا کمک کن که در هیچ شرایطی و هیچکس نتونه ما را بخره و منحرفمون بکنه.
نمیدونم ماشین جونم سینهپهلو کرده یا ذاتالریه گرفته! آخه هفته پیش یکدفعه دندههاش قاطی کرد و افتاد تو دنده لجبازی و هر چهارتا چرخش رو کرد تو یک لاستیک و از جاش تکون نخورد و از دنده لجبازی در نمیاد که نمیاد ...
اینجوریا بود که آخر هفته با اتوبوس رفتم کلبه. از ایستگاه اتوبوس سه کیلومتر (نیم ساعت) باید پیاده میرفتم تا برسم به کلبهجونم. هوا خیلی خوب بود و نور پائیزی خورشید٬ خستگی راه رو از تنم میکشید بیرون و خلاصه جاتون خالی٬ با برگهای قشنگ درختها - قدم زنان - کلّی حال میکردم تا اینکه رسیدم به کلبه.
یکشنبه از صبح هی بارون میومد و بعداز یکیدو ساعت قطع میشد و دوباره ابر از نو و بارون از نو.
عصر نشسته بودم و فکر میکردم که کی بارون بند میاد تا برم ایستگاه اتوبوس و بیام خونه و خلاصه عزا گرفته بودم که اگه بارون بند نیاد چه حالگیریای میشه و ...! تو همین فکرها بودم که دیدم این بارون نیست که داره حالگیری میکنه٬ بلکه تنبلی و شیشهخردههای خودمه!
بلند شدم و یک تکونی به خودم دادم و یکخرده از شیشهخردههام رو ریختم و بادگیرم رو پوشیدم و راه افتادم. به خودم گفتم حالا که انقدر تنبل شدی و اینجوری عزاگرفته بودی٬ باید تا خونه پیاده بری!
همینجوری که میومدم تو راه شیشهخردههام بیشتر میریخت و بالاخره بعداز سه ساعت پیادهروی (سبکتر و خالصتر) رسیدم خونه.
پینوشت: نروژیها یک ضربالمثل دارند که میگه: هوای بد وجود نداره٬ بلکه لباس بد (نامناسب) مسئله ساز هستش.