سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

سلام بابا‌جون

یادته وقتی که تو مغازه زندگی می‌کردیم٬ شوخی شوخی خودتو به مردن می‌زدی و من گریه می‌کردم و وقتی می‌دیدی من چقدر دوست دارم٬ زنده می‌شدی؟ یادته بهم می‌گفتی وقتی آدم داره می‌میره خیلی تشنه‌اش می‌شه و خوبه که پسرش تو دهنش با قاشق چائی خوری آب بریزه؟ بعدش هم بهم می‌گفتی که اونموقع من در کنارت نیستم که بهت آب بدم! راستی از کجا می‌دونستی که نمی‌تونم پیشت باشم؟

یادته دوست داشتی مجتهد بشم و رساله بنویسم؟ امشب می‌خوام بهت بگم که دارم رساله‌ام رو می‌نویسم. آره بابا جون! چقدر دوست داشته‌ام که بهت بگم بابا جون٬ اما همش خجالت می‌کشیدم که بگم! ولی حالا می‌گم. آخه دارم خودم (اون خود بدم رو) می‌شکنم. می‌بینی؟ هم خودم رو می‌شکنم (۱) و هم تو رو. توی همین وبلاگم. توی همین رساله‌ام.

می‌دونی بابا؟ خیلی دوست داشتم واسه آخرین بار می‌دیدمت. خودم اون چشمهای قشنگت رو می‌بستم و تو غسال‌خونه می‌بودم و ... ولی نشد! حتما می‌دونی که چرا نشد و می‌دونم که الان خوشحالی که خودم و نفروختم و نیومدم...
آخه اگه میومدم٬ یا قبل از دیدنت شهید می‌شدم و باز هم نمی‌تونستم ببینمت و یا می‌بایستی به صداقتم٬ دوستام٬ هدفم و آرمانم و از همه مهمتر به خدا و خلقم خیانت می‌کردم و اونوقت که دیگه نمی‌تونستم رساله راستکی بنویسم.
آره بابا جونم! این همین رساله‌ام هستش. همینهائی که تا حالا نوشته‌ام و می‌نویسم. تو همینجا غسلت دادم. اون بدی‌هایی که بهت چسبیده بود رو ازت کندم و ریختم دور و همه٬ خوبی شدی.
یادته بهم می‌گفتی اگر کسی چهل جمعه پشت سرهم غسل کنه دیگه تنش زیر خاک نمی‌پوسه و کرمها نمی‌خورنش؟ و مگه نه اینکه این بدیهاست که مایه و زمینه زوال و پوسیدگی است؟ من هم اینجا بیشتر از چهل بار نوشته‌ام و با قلم و جوهرم غسلت داده‌ام و حالا خوب می‌دانم که دیگه نمی‌پوسی و ... 
خوب حس می‌کنم که همین الان پهلویم نشسته‌ای و کیف می‌کنی (حتی خیلی بیشتر از آنوقتها که قرآن می‌خواندم و کیف می‌کردی).

می‌بینی بابا؟ تو این نوشته‌هام نه تنها تو رو غسل دادم٬ که خودم هم تکلیف خودم رو روشن می‌کنم و بدی‌هایم (کثافتهام) رو بالا میارم.

راستی٬ چه خوب شد که امشب خواهرم زنگ زد و گفت که امشب شب سالته و شیش ساله که رفتی! سلام منو به همه ستاره‌ها برسون...

 ۱: مثل جوجه که پوسته تخم خودش رو می‌شکنه! 

 پی نوشت: به دو کامنت پاسخ داده شده.

 

واسه اینکه کچل نشیم٬ تابستونها کچل می‌کردیم

یادمه تو مغازه یک آفتابه و یک لگن مسی داشتیم. بابام رختها رو تو لگن مسی می‌شست و ته دکان طناب زده بود و اونجا لباسها رو خشک می‌کرد. از آفتابه هم واسه دست و صورت شستن و وضو گرفتن و مسواک زدن استفاده می‌کردیم.

یادمه مجبورم می‌کرد مسواک کنم تا دندونهام خراب نشه. باید کنار جوب آب می‌نشستم و مسواک می‌کردم. بابام هم با آفتابه آب میریخت و دهنم رو می‌شستم. مردم رد می‌شدند و نگاه می‌کردند و بعضیهاشون لبخند میزدند و منهم خجالت می‌کشیدم و از مسواک زدن بدم میومد! شاید واسه همینه که هیچوقت دوست نداشتم مسواک بزنم و حتما بخاطر اینه که دندونهام زودتر خراب شدند.

هر سال تابستون بابام سر خودشو و هم کله منو تیغ می‌انداخت. می‌گفت خیلی خوبه٬ هم مغز آدم نفس می‌کشه و هم اینکه آدم وقتی پیر بشه کچل نمیشه و یا دیرتر کچل میشه. شاید اگه اون موقع کله‌ام رو تیغ‌کاری نمی‌کردم الان وسط سرم کچل‌تر بود. یکبار هم خواهرم رو برد سلمونی و داد موهاش رو از ته زدند. آخه موهاش شپش گذاشته بود.

چیز زیادی از خواهرم یادم نمیاد! فکر کنم یکی دو سالی بیشتر پیش ما٬ تو مغازه نبود. آخه بابام یک دوست متدین داشت و فرستادش خونه اونا. حتما میدونید٬ نگه داشتن دختر تو مغازه سخت بود دیگه.... یادمه هروقت از خواهرم می‌پرسیدیم ساعت چنده؟ می‌گفت پنج شیش (۱).
بعضی‌وقتها هم من که داداش بزرگش بودم اذیتش می‌کردم و مداد لای انگشتهاش می‌گذاشتم و دستشو فشار می‌دادم که دردش میومد و جیغش می‌رفت هوا و اشکش در میومد. می‌بینید من چقدر بد بوده‌ام؟ باید باهاش حرف بزنم و بهش بگم. شاید منو ببخشه.

 یکبار خواهرم سرخک گرفته بود و بابام ته مغازه چادر‌شب زده بود و یک اطاق کوچیک واسش درست کرده بود که اونجا باشه. آخه می‌گفتند جای کسی که سرخک داره باید تاریک باشه! فکر کنم بعد‌از سرخک گرفتنش بود که بابام خواهرم رو فرستاد خونه دوستش.

هنوز هیشکی از فامیلهام نمی‌دونند که من دارم خاطراتم رو اینجا می‌نویسم. شاید باید از خواهرم بپرسم تا اگه چیزی یادشه بگه و من بنویسم.

۱: اون موقع خواهرم هفت سالش نشده بود و به مدرسه نمی‌رفت و از شماره‌ها و اعداد فقط پنج و شش رو بلد بود.

پی نوشت: به نه کامنت پاسخ داده شده.