سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

ماجرای من و اتوبوس

تو اتوبوس که نشسته بودم فکر می‌کردم که این آرزوم هم برآورده شد! آخه وقتی بابا واسه پسرعموهاش سوغاتی می‌فرستاد دوست داشتم من رو هم تو کارتن بگذاره و پستم کنه رضائیه (ارومیه). وقتیکه داشت دور کارتن چلوار می‌دوخت و بعدش روی درزها رو با شمع مهر و موم می‌کرد٬ منم می‌نشستم و زل می‌زدم به جعبه و دنبال یک راهی بودم که منم برم رضائیه. بابام آنقدر از رضائیه واسم تعریف کرده بود که راجع بهش همونجوری فکر می‌کردم که الان بعضیها تو ایران راجع به اروپا و آمریکا فکر می‌کنند و دربدر ٍ سفارتخانه‌ها در پی ویزا هستند!
از زنجان که رد می‌شدیم تو خیابوناش تضاهرات بود بعدا فهمیدم که ۲۸ مرداد بوده و طرفدارهای شاه٬ سالگرد کودتای رهبرشون رو جشن گرفته بودند! عجب روزی مسافرت می‌کردم!
توی ترمینال یا همون گاراژ مسافربری تبریز یک ساعت اتوبوس وایستاد. بابام بهم گفته بود که اصلا از اتوبوس بیرون نیام٬ مبادا که گم بشم. حتما میدونید که سابقه گم شدنم خوبه! من هم که قول داده بودم و می‌خواستم بچه خوبی باشم همونجا تو اتوبوس موندم و بقیه گلابی‌هام رو خوردم.

بابام چهار تا پسرعمو داره که سه تاشون رضائیه بودند و یکیشون توی خوی رئیس یک اداره بود. من باید می‌رفتم خونه اونی که تو خوی بود و بقیه درسم رو اونجا می‌خوندم.

وقتی اتوبوس رسید خوی٬ دیگه غروب بود و هوا داشت تاریک می‌شد. از اتوبوس پیاده شدم و فهمیدم هیشکی دنبالم نیومده! من هم که آدرس نداشتم! از مردم تو خیابون پرسیدم فلان اداره کجاست. بعضیها پرسیدند می‌خوای چیکار که بهشون گفتم می‌خواهم برم خونه رئیسش! آخه پسرعمومه دیگه!
یادمه وضعیت شهر جنگی بود. آخه ارتش شاه مانور داشت و از این تیرهائی که رنگ می‌پاشه به هم می‌زدند. بعضی سربازها لباسهاشون قرمز شده بود و بعضی‌ها هم یکرنگ دیگه. انگار شاه هم٬ از ترسش هی مانور می‌کرد و می‌خواست نشون بده که زورش زیاده تا مردم جیکشون در نیاد!

خلاصه خونه پسرعمو رو که بغل اداره‌اش بود پیدا کردم و در زدم. وقتی در رو باز کردند پریدن هوا و از خوشحالی داد زدن که سمفونی اومده! بعدش پرسیدند که پسرعمو کو؟! من هم گفتم من از کجا بدونم! آخه من تنها اومدم! گفتند پسرعمو اومده بود تبریز استقبال من و بعدش قرار بود از تبریز تا خوی با هم بیائیم...

 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
النار چهارشنبه 1 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 01:08 http://yasesefeed.blogfa.com

سلامممممممممممممممممم
خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من منتظر بقیه نوشته هات هستم...........

کلاغ سیاه چهارشنبه 1 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 15:21 http://www.bitooo.blogfa.com

سلام دوست عزیزم
کلاغستان با ده قدم آخر کلاغی
به روز شده منتظر حضور مهربانتان
هستم....موفق باشید

سعید پنج‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 03:07 http://www.ma-ra-bass.blogsky.com/

سلام خوبی
ممنون از اینکه به من سر زدی البته ببخشید که من دیر اومدم چون حسابی سرم شلوغه چون چندتا امتحان دارم
به هرحال خوشحالم تو وبلاگ دوستای خوبی پیدا می کنم

سیمین روزگرد جمعه 3 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 02:41 http://ghamnamecimin.myblog.ir

سلام...
یعنی الان پسر عموتون دربه در داره تو تبریز پی شما می گرده؟؟؟؟؟؟؟؟چه جالب!!
...
فقط شاه نبود که برای بند آوردن دهن ملتش مانور میذاشت!!!
قربانت:سیمین

وحید یکشنبه 5 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 11:49

سلام
بنده خدا پسر عمو!!!!!!!!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.