-
سکه های براق
پنجشنبه 23 شهریورماه سال 1385 18:38
هر سال عید فطر آیت الله شاهرودی تو خانه خودش بارگاه عمومی داشت. منزلشان در خیابان سینا بود و یک عالمه آدم میرفت زیارت ایشان! آیت... شاه رودی وایستاده بود و همه مهمونها صف کشیده بودند و نوبتی باهاش دست میدادند و دستشو میبوسیدند. حاج آقا قبل از اینکه با نفر بعدی دست بده٬ یک سکه کف دستش میگذاشت و موقع دست دادن٬ پوله...
-
اولین بار که عاشق شدم
چهارشنبه 22 شهریورماه سال 1385 10:19
کلاس دوم دبستان بودم که یکروز خانم معلممان مریض میشه و سر کلاس نمیاد. من دلم واسش تنگ شده بود و زار زار گریه میکردم. از اشکهایم همه فهمیدند که من عاشق خانم معلمم شده ام. هیچکس به خاطر عاشق شدنم اذیتم نکرد! شاید بخاطر اینکه همه میدانستند از سکس و مسائل جنسی چیری نمیدانم
-
کمبود محبت
سهشنبه 21 شهریورماه سال 1385 20:38
همه اونائی که منو میشناسن و یا قسمتی از زندگی ام رو میدونن٬ خیلی زود متوجه میشن که من خیلی زیاد کمبود محبت داشته ام. با توجه به گذشته ام این کمبود محبت٬ یک عقده طبیعی بوده و ضربه های زیادی از این سوراخ خورده ام و بعدا (که بزرگتر شدم) راجع بهشون خواهم نوشت! فعلا در جو و فضای بچگی هستم! یادمه که ضربه های طلاق بابا و...
-
امتحان قوه
دوشنبه 20 شهریورماه سال 1385 22:47
روز بعداز مرخص شدنم از بیمارستان رفتم مدرسه و همان روز امتحان قوه داشتیم! خانم معلم دیکته گفت و بعد ورقه ها را جمع کرد و سر کلاس صحیح میکرد. چوب خانم معلم هم بغل دستش بود و هر شاگردی که کمتر از ۱۲ میگرفت صدایش میکرد و کف دستش را با چوب میزد. یکی از همشاگردیهایم را صدا کرد و بعد از اینکه کف دست شاگرد فلکزده را حسابی...
-
بیمارستان لولاگر
یکشنبه 19 شهریورماه سال 1385 20:54
وقتی بیمارستان بودم٬ مامانم نمیدونست که من کجا هستم ولی شنیده بود که مریضخونه هستم. یه عالمه گشته بود تا منو پیدا کرده بود. خودش میگه من یواشکی میومدم میدیدمت و یه عالمه بوست میکردم و بهت میگفتم که به بابات نگو من اومده بودم به دیدنت وگرنه از اینجا میبرتت یک بیمارستان دیگه تا من نتونم ببینمت. من که یادم نمیاد ولی حتما...
-
آخه من سوپ دوست ندارم!
پنجشنبه 16 شهریورماه سال 1385 20:03
کلاس دوم بودم که دو ماه در بیمارستان لولاگر بستری بودم. فقط بهم سوپ میدادند. اما من که سوپ دوست نداشتم یواشکی غذایم را میریختم دور و از اینور و انور نون کش میرفتم و نون خالی میخوردم. بعضی وقتها هم هیچی نمیخوردم! بعداز سه چهار روز فهمیدند و باهام حرف زدند. بهشون گفتم که من سوپ دوست ندارم. پرسیدند چی دوست داری؟ منم گفتم...
-
فرق اوریون و هروئین!
چهارشنبه 15 شهریورماه سال 1385 23:16
هشت نه ساله بودم و کلاس دوم. یکروز که گلوم درد میکرد مدیر مدرسه اومد سر کلاس. به من نگاه کرد و گفت پا شو برو خانه تان و هروقت خوب شدی بیا. من با تعجب گفتم: آقا اجازه! مگه ما چیکار کردیم؟! گفت هیچی! تو اوریون گرفته ای! من که خیلی از هروئین بد شنیده بودم و از هروئینی شدن میترسیدم٬ زدم زیر گریه و تا مغازه (که خانه مان هم...
-
دوباره می نویسم
سهشنبه 14 شهریورماه سال 1385 23:39
مینویسم چرا که فکر میکنم باید بنویسم. بارها و بارها آنها که کم و بیشی از زندگیم را میدانستند گفته بودند بنویس و من نمیدانم به چه دلیل نمینوشتم! شاید سهل انگاری بوده و یا شاید جوهر قلمم و جوهره خودم یخ زده بود !! سالها پیش مینوشتم و چه خوب با طبیعت به وحدت رسیده بودم در آنجا که نوشته بودم ... سرخی فلق به هنگام طلوع و...
-
نامه ای به پدرم ۱
دوشنبه 13 شهریورماه سال 1385 23:31
سلام بابا! حتما میدونی که خواهرم یک ساعت پیش زنگ زد و گفت خوابت رو دیده. میگقت ده روز پیش خواب تو را دیده که ... و چند شب بعد دوباره خوابت را دیده! و دیشب هم خواب من را دیده بود!! نمیدونم چرا به خواب من نمیای و حتما میدونی که دلم واست خیلی تنگه و خیلی دوست دارم. میدونم که وقتی سیزده چهارده ساله بودم خیلی اذیتت کردم و...
-
خیال و آرزوی حس و لمس گرمای یک خانواده
یکشنبه 12 شهریورماه سال 1385 23:45
یادمه ده یا یازده ساله بودم سر کوچه سادات که ده متری مغازه پدرم (خانه مان) بود وایستاده بودیم و با دوستام راجع به همه چی حرف میزدیم. فکر کنم پائیز بود و تقریبا ساعت هشت شب. حبیب و رضا که داداش بودند و خانه شان ته کوچه سادات بود داشتند راجع به اتقاقاتی که در خانه شان افتاده بود حرف میزدند. من تو این فکر بودم که یک خونه...
-
سین شین
شنبه 11 شهریورماه سال 1385 22:59
کلاس اول و دوم بودم که به شین میگفتم سین و به ژ میگفتم ز معلممون به یکی از همکلاسیهام گفته بود که باهام تمرین کنه. اون هم نشسته بود بغل دستم و هی میگفت بگو شین ٬ من میگفتم سین. میگفت بگو ژ منم میگفتم ز
-
غذاهای بهشتی
شنبه 11 شهریورماه سال 1385 02:49
امروز رفته بودم میوه فروشی که ریحان دیدم و چغندر (لبو)! هر دوتاشونو خریدم + یه عالمه چیزای دیگه! فکر کنم بیشتر از بیست سال بود که نه لبو خورده بودم و نه ریحان!! مغاره بابام که بودم٬ بعضی شبها نون و لبو میخوردیم. من لبو رو خالی دوست داشتم بخورم ولی واسه اینکه سیر بشم بعضی وقتها هم نون میخوردم. واسه همین بابام میگفت تو...
-
تکبیر گویان بدنبال آبدارچی ...
جمعه 10 شهریورماه سال 1385 02:20
یادمه یکبار من و بابام رفته بودیم نماز عید فطر. یه عالمه آدم بود. انقدر شلوغ بود که جا نبود من و بابام پیش هم تو یک صف وایستیم. شانس اوردم که تو صف پشت سر بابام وایستاده بودم. آخه انقدر قنوتش طولانی شد که وسطش خسته شدم و دستم را انداختم. قنوت همونی هست که تو رکعت دوم نماز مثل دعا کردن٬ دستشونو بلند میکنند. بعضیها...
-
رساله ای در زرورق
سهشنبه 7 شهریورماه سال 1385 22:37
بابام میگفت واسه اینکه دستخطم خوب بشه باید با قلم و مرکب بنویسم. باید خیلی تمرین نوشتن میکردم. واسم قلم ریز و دوات و مرکب خریده بود. نمیدونم چرا باید نوک قلم ریز رو قبل از مصرف می سوزوندیم! شاید واسه اینکه ضد عفونی بشه و اگه کوبیدیم تو سر یکی٬ طرف کزاز نگیره ! هیچوقت دستخطم خوب نشد شاید واسه اینکه هی دستم عرق میکرد و...
-
اشتباه (۱- معنی و مفهوم آن)
دوشنبه 6 شهریورماه سال 1385 13:23
اشتباه یعنی چه؟ معنی اشتباه و اینکه چه چیزی و چه کاری اشتباه است و یا اشتباه نیست به جهانبینی (۱) فرد و یا جهانبینی جامعه (۲) بستگی دارد. ممکن است کاری از نظر فرد یا گروهی اشتباه باشد و از دید فرد و جمعی دگر آن کار نه تنها اشتباه نباشد بلکه یک بایستن و ضرورت باشد. مثلا زمانی اعراب فکر میکردند دختر زائیدن اشتباه است و...
-
بلوز جادوئی
یکشنبه 5 شهریورماه سال 1385 22:49
کلاس اول دبستان بودم که یکروز مامانم اومد مدرسه یه عالمه بوسم کرد و یک بلوز بهم داد و منم همونجا پوشیدمش. بلیز بافتنی بود و خودش بافته بودش . مدرسه تعطیل شد و رفتم مغازه (خانه مان) پیش بابام. بابام پرسید این بلوز را از کجا آوردی؟ گفتم مامانم بهم داده. بابام گفت اون دیگه مامانت نیست٬ یک جادوگر هستش و این بلوز جادو شده...
-
هفت چنار
شنبه 4 شهریورماه سال 1385 22:05
شش هفت ساله بودم که با یکی از دوستام رفتیم تو جوی هفت چنار آبتنی کنیم. استخر معینی هم همون بغل بود ولی ما که پول نداشتیم بریم استخر ! لباسهامونو در آوردیم و اونور خیابون پشت یک سنگ قایم کردیم. واسه اینکه بابامون نفهمه که رفتیم آبتنی و کتک نخوریم٬ شورتمون را هم در آوردیم که خیس نشه! کون برهنه رفتیم آبتنی. یه عالمه بچه...
-
کلانتری یازده
پنجشنبه 2 شهریورماه سال 1385 23:10
من که خودم یادم نمیاد! برام تعریف کردند که: گم شده بودنم. بابام میره کلانتری ۱۱ خبر بده و سراغمو بگیره. می بینه من جلو کلانتری تو پیاده رو واسه خودم دارم قدم میزنم و هی از اینور میرم اونور و از اونور اینور (درست در طول ساختمان کلانتری)!
-
من بابامو میخام
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1385 21:45
بابا بزرگم (بابای مامانم) یک گاراژ داشت تو خیابان سهراب نزدیک رباط کریم (بالاتر از راه آهن). میدان (تره بار) طاهری هم تو همین خیابون بود. خونه بابا بزرگم ته گاراژ بود. رفته بودیم مهمونی. یادم نیست چند ساله بودم ولی پنج شش سالم بیشتر نبود ! واسه خودم تنهائی رفته بودم گردش! یادمه نزدیکهای غروب بود. وسط دو تا خط داشتم...
-
بعضی وقتها دلم خیلی واسه داداشم تنگ میشه
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1385 00:31
مامانم میگه وقتی من سه چهار ساله بودم یکروز که از اتوبوس می خواستم پیاده بشم کم مونده بود لای در اتوبوس بمونم. فهمید که خدا می خواد منو ازش بگیره ! دعا می کنه که خدایا اینو ازم نگیر٬ اگه می خوای بچه ام رو ازم بگیری یکی دیگه بهم بده و اونو بگیر ! یک داداش داشتم اسمش محسن بود. تنها چیزی که ازش یادمه اینه که وقتی ختنه اش...
-
خدایا ما را از شر ساس ها نجات بده
دوشنبه 30 مردادماه سال 1385 04:57
بابام خیاط بود. یک مغازه خیاطی داشت که دو تا چرخ سینگر داشت و یک نیمکت دراز و دو تا میز بزرگ چوبی. اونجا هم مغازه بود و هم خانه مان بود! زیر میز بزرگه اطاق خواب من بود و زیر میز کوچیکه اطاق خواب خواهرم که بعدا اومد پیش بابام! آخه وقتی که بابا و مامانم از هم جدا شدند خیلی کوچیک بود و دو سه سال بعداز جدائی پیش مامانم...
-
کودکستان
یکشنبه 29 مردادماه سال 1385 02:06
قبل ار اینکه مدرسه برم٬ پدر و مادرم از هم جدا شده بودند. بابام نمیگذاشت که مادرم منو ببینه. مامانم شوهر کرده بود و من و خواهرم پیش بابام زندگی میکردیم. یکروز که بابام منو سوار دوچرخه اش کرده بود تا به کودکستان ببره٬ لنگه کفشم تو راه می افته. وقتی از دوچرخه اومدیم پائین٬ بابام گفت کفشت کو؟ گفتم افتاد! پرسید کجا افتاد؟...
-
شیرینی خامه ای
پنجشنبه 26 مردادماه سال 1385 02:06
سمفونی از خانه مامان و باباش بجز چند خاطره دور و مبهم چیز بیشتری یادش نمیاد! یادشه وقتی پیش مامانش میرفت٬ باباش برابر قیمت یک شیرینی خامه ای به مادرش پول میداد که براش شام بخره یا شام درست کنه. مادرش ازش می پرسید چی میخای؟ سمفونی میگفت شیرینی خامه ای. بعدش میرفتند و یک شیرینی خامه ای گنده میخریدند و او همه اش را...
-
آیا یک عاشق میتواند دروغ بگوید؟!
پنجشنبه 19 مردادماه سال 1385 03:38
آدمی معمولا در پنج حالت حرف راست می زند و دروغ نمی گوید ! آدم صادق باشد . وقتی که مسته و از خودش بیخود شده. مگر نمی گویند مستی و راستی؟ در حالت هیپنوتیزم . وقتی که دچار تضاد شدید است. مثلا وقتی که داره شکنجه میشه و زیر شکنجه بریده٬ و یا وقتی که با دوستش دعوایش شده٬ هر چی که در رابطه با دوستش تو دلش بوده را خالی میکند...
-
پیوندها
یکشنبه 15 مردادماه سال 1385 04:51
اگر پیوندی نبود ابرها بهم می پیوستند و باران می آمد؟ اگر پیوندی نبود قطره ها بهم می پیوستند و اصلا جریان آب وجود می داشت؟ اگر پیوندی نبود آیا جویبارها بهم می پیوستند؟ اگر پیوندی نبود آیا جویها به رود می پیوستند؟ اگر پیوندی نبود آیا رودها به دریا می پیوستند؟ اگر پیوندی نبود آیا دریا٬ دریا می شد؟ اگر این پیوندها نبود...