هشت نه ساله بودم و کلاس دوم. یکروز که گلوم درد میکرد مدیر مدرسه اومد سر کلاس. به من نگاه کرد و گفت پا شو برو خانه تان و هروقت خوب شدی بیا. من با تعجب گفتم: آقا اجازه! مگه ما چیکار کردیم؟! گفت هیچی! تو اوریون گرفته ای!
من که خیلی از هروئین بد شنیده بودم و از هروئینی شدن میترسیدم٬ زدم زیر گریه و تا مغازه (که خانه مان هم بود!) زار میزدم. بابام تا منو دید گفت چی شده؟ گفتم مدیر مدزسه گفت هروئینی شدی و تا وقتی خوب نشدی مدرسه نیا! بابام زد زیر خنده و گفت که هروئین نیست٬ اوریون هست و واسه همین گلویت درد میکنه!
تو همین سن و سال یک بیماری کلوی هم گرفته بودم و نمیدونم واسه کلیه هام دو ماه تو بیمارستان لولاگر که تو خیابان نواب بود٬ بستری شدم یا بخاطر اوریون.
:)
خوش باشی بازم از اینا بنویس
"یا هو"
یادمه بچه بودیم تو گذشته های دور
اون زمان که قلب ما پر بود از شادی و شور
روزی که تورو دیدم موهاتو بافته بودی با گل سپید یاس مو هاتو بافته بودی
بعد از اون روز قشنگ از خدا راضی شدم
از دم صبح تا غروب با تو هم بازی شدم
چه روز های خوبی بود ولی افسوس زود گذشت
تا یه چشم به هم زدیم روزو هفته ها گذشت
یادمه روی درخت دو تا دل کنده بودیم
سال بعد از اون کوچه ما دیگه رفته بودیم
شاید اون دلها دیگه خشکیده رو ساقه ها
شاید هم بزرگ شدن زیر بال شاخه ها...
دلت دریا...
بلاگ قشنگی داری.به من سر بزن.به لینکهام اضافه کردمت با اجازه
بلا به دور...الان بهتری پسرم!!
سلام
آخی چه خاطره ی نازی............................
من بازم میام اینجا.
سلام.نمیشناسمتون ولی از خوندن نوشته هاتون حس خوبی دارم.احساس اشنایی با یه نویسنده بزرگ.