مینویسم چرا که فکر میکنم باید بنویسم. بارها و بارها آنها که کم و بیشی از زندگیم را میدانستند گفته بودند بنویس و من نمیدانم به چه دلیل نمینوشتم! شاید سهل انگاری بوده و یا شاید جوهر قلمم و جوهره خودم یخ زده بود!!
سالها پیش مینوشتم و چه خوب با طبیعت به وحدت رسیده بودم در آنجا که نوشته بودم
...
سرخی فلق به هنگام طلوع و سرخی شفق به هنگام غروب٬ خون من استصدای ریزش باران به هنگام شب که تاریکیها را میشوید٬ صدای من است ...
حیف که همه آن نوشته ها ازبین رفت ولی چه باک که اگر جوهر و محتوائی داشته باشم نه تنها همه آنها را٬ که کاملتر و اصیل تر از آن را خواهم نوشت. از اینروست که پوست و پوسته خود را میکنم و ...
موفق باشی!
مرسی!
من حس می کنم پشت این نوشته ها یه چیزی هست که خیلی عجیبه...
آره٬ منم همین فکر رو میکنم! شاید خود سمفونی هست که خیلی عجیبه...
مگه نه اینکه سالم بیرون اومدنش از اون شرایط هم عجیبه؟!
سلام خان
از نوشته های این سبکی خوشم میاد.راستی ما هم شروع کردیم تا فقط تماشاچی نباشیم.دوست داشتی سر بزن.نظر بده خوشحال میشیم.
سلام حامد
من که نفهمیدم خان جلوی سلام واسه چیه! اگه میتونی توضیح بده.
ممنون که از نوشته هام خوشت میاد و امیدوارم ...
حتما سر میزنم و اگر نظری داشتم مینویسم.
موفق باشی