سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

کودکستان

قبل ار اینکه مدرسه برم٬ پدر و مادرم از هم جدا شده بودند. بابام نمیگذاشت که مادرم منو ببینه. مامانم شوهر کرده بود و من و خواهرم پیش بابام زندگی میکردیم. یکروز که بابام منو سوار دوچرخه اش کرده بود تا به کودکستان ببره٬ لنگه کفشم تو راه می افته. وقتی از دوچرخه اومدیم پائین٬ بابام گفت کفشت کو؟ گفتم افتاد! پرسید کجا افتاد؟ جواب دادم توی راه! گفت چرا نگفتی؟ بهش نگاه کردم و هیچی نگفتم.

مامانم بخاطر دیدن من٬ اومده بود تو همون کودکستان معلم شده بود. وقتی که بابام فهمید مادرم اومده اونجا و معلم شده٬ کودکستان منو عوض کرد و به مامانم هم آدرس کودکستان جدیدم را نداد. شاید بتوان گفت که من از همان موقع وارد یک زندگی نیمه مخفی شده بودم!

پ.ن. بخاطر اینکه راحتتر بتوانم ماجرا را شرح دهم٬ خودم را جای او گذاشته ام.

نظرات 1 + ارسال نظر
ندا یکشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 23:13 http://mardakharan.persianblog.com

چه بچه باهوشی!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.