بابام خیاط بود. یک مغازه خیاطی داشت که دو تا چرخ سینگر داشت و یک نیمکت دراز و دو تا میز بزرگ چوبی. اونجا هم مغازه بود و هم خانه مان بود! زیر میز بزرگه اطاق خواب من بود و زیر میز کوچیکه اطاق خواب خواهرم که بعدا اومد پیش بابام! آخه وقتی که بابا و مامانم از هم جدا شدند خیلی کوچیک بود و دو سه سال بعداز جدائی پیش مامانم بود. بابام هم رو میز بزرگه می خوابید.
نزدیک دکان بابام یک کوچه بود و تو کوچه یک مسجد. واسه توالت از اون مسجد استفاده میکردیم و یک لگن هم توی مغازه داشتیم واسه مواقع اظطراری یا وقتهائی که مسجد بسته بود! اون لگن هم نصفه شبها تو جوی آب خالی میشد!
سر کوچه مسجد یک فشاری آب بود که آبمون را از اونجا تامین میکردیم.
یک پریموس هم داشتیم که بابام رو اون غذا می پخت و من آشپزی رو همونجا از بابام یاد گرفتم.
میزها ساس داشت و من که صبخ از خواب پا میشدم بعضی جاهای تنم باد کرده بود! واسه اینکه ساسها خورده بودند و بعضی جاهام هم خونی بود٬ واسه اینکه ساسها رو وقتی که رو بدنم راه میرفتند میکشتم!
بابام مذهبی بود و هر صبح جمعه میرفتیم دعای جمعه. صبحانه هم میدادند که چائی شیرین و نون قندی بود. من نون قندی رو خورد میکردم تو چائی شیرین و می خوردم. آخه نون قندیها خشک و سفت بود و وقتی میریختم تو چائی شیرین نرم و باحال میشد. شاید واسه این اینجوری دوست داشتم که دندون شیریهام داشت میریخت و من بی دندون بودم
وسط دعای صبح جمعه به یک جائی میرسیدیم که اسم امام زمان توش بود. همه باید بلند می شدیم و وایمیستادیم و بعدش هر آرزوئی که داشتیم تو دلمون یواشکی دعا میکردیم. میگفتند که برآورده میشه.
من هم پا میشدم و یواشکی تو دلم دعا میکردم که: خدایا ما را از شر ساس ها نجات بده!
سلام
خوبی؟
یه پست توپ گذاشتم
مخلوط کشتی کچ و متال
لیمپ بیزکیت به افتخار آندر تیکر میخونه واسه دانلود ویدیوش به من سر بزن
آدم بعضی وقت ها واسه نوشتن هم کم میاره .
بعضی وقتا پیش میاد که احساس می کنی باید بگی ولی چه چیزی رو نمیدونی .
میدونی ، آدم های تو این دنیا به اندازه ی ظرفیت و لیاقتشون آزمایش میشن .
شاید خدا اون بندهایی رو که بیشتر دوست داره تو این دنیا بهشون بیشتر سختی و رنج میده تا پخته تر ، کامل تر ،حق شناس تر و حتی راحت تر پیش خودش برگردن .
چه زندگیه قشنگی!شما احتمالا بالای ۶۰ هستین