-
گربه و جوجههای ناز من
سهشنبه 9 مردادماه سال 1386 02:01
لامصب این دائی بزرگم یک تیپ خاصی بود. یک روز با یک جیگرکی دعواش میشه. جیگر فروشیه چاقو میکشه و به دائیم چاقو میزنه! دائیم هم نامردی نمیکنه و میره یک سطل ورمیداره و میره مستراح(۱) و سطل رو پر از ملات و کثافت میکنه و میاد تو خیابون و دهن جیگرکی رو پر از گه میکنه! جیگرفروشه هم از خجالت دیگه روش نمیشه سرش رو تو محله...
-
در برابر آینه
جمعه 5 مردادماه سال 1386 02:51
اگر خودت با خودت مسئولانه برخورد نمیکنی٬ چه جوری انتظار داری که دیگری با تو مسئولانه برخورد کنه؟ اگه خودت واسه خودت دلت نمیسوزه٬ چه جوری انتظار داری که اون واسه تو دلش بسوزه؟ اگه خودت با خودت صادق نیستی٬ چه جوری انتظار داری که دیگران باهات صادق باشند؟ اگه تو وایستادی و داری درجا میزنی٬ واسه چی انتظار داری که یکی...
-
اولین بار که رانندگی کردم
سهشنبه 2 مردادماه سال 1386 15:24
یه آقاهه بود که خیلی لوطی بود! عصرها میومد و ماشینش رو میذاشت گاراژ و بعداز نصف شب میومد و میبردش. یک پیکان سفید رنگ قشنگ داشت. یکبار ازش پرسیدم که کجا میری و واسه چی نصف شب میای ماشینت رو میبری؟ گفت میرم خرابات! من که نفهمیدم خرابات کجاست٬ ولی میدونستم که دهنش یه بوی عجیبی میده! بعدا فهمیدم که دهنش بوی مشروب میداده!...
-
در جنگلها ره نوردی شاد و پر امیدم
دوشنبه 1 مردادماه سال 1386 11:33
نزدیک خونه یه عالمه جنگله. یکی دو ماهه که هر روز یکی دو ساعت میرفتم پیاده روی توی جنگل. بعضی وقتها هم میدویدم. باید یه کاری کنم که این واسم عادت بشه. یعنی اگه برف و بارون هم بیاد حتما برم و اگه یکروز نرم احساس ناراحتی و کمبود کنم. آخه میدونی؟ تو جریان عمل هستش که آدم بهتر خودش رو میشناسه.مثلا وقتی که من میدوم٬...
-
بیخانواده
یکشنبه 31 تیرماه سال 1386 02:53
چند روز پیش بهم زنگ زد و گفت شنبه بعدازظهر میخواهیم (ایرانیها) دور ِ هم جمع بشیم و غذا بخوریم. تو هم بیا. گفتم چی باید بیارم؟ گفت به خانوادهها گفتهایم غذا بیاورند. اما تو ۲ شیشه بزرگ (۳ لیتر) نوشابه بیار. اینجا بود که یادم افتاد من خانواده نیستم و بی خانوادهام!
-
خوش شانسی در دل بدشانسی
جمعه 29 تیرماه سال 1386 23:44
دیروز عصری بعداز کار٬ سوار ماشینم شدم که از پارکینگ بیام خونه که یکدفعه دیدم یک صدای عجیبی اومد و ماشین وایستاد! اومدم پائین و دیدم یکی از چرخهای جلو کج شده و بعدا فهمیدم که چرخ از میله فرمان جدا شده! شانس اوردم که سرایدار پارکینگ اونجا بود و جرثقیلش رو آورد و ماشین رو از سر ِ راه برداشتیم و گذاشتیم گوشه گاراژ....
-
آی بادمجونه بادمجون
پنجشنبه 28 تیرماه سال 1386 15:51
بعضی از این میوهفروشهای دورهگرد همه میوهاشون رو نمیتونستند بفروشند و اون تهمونده چرخشون رو بمن میدادند. یادمه یکبار یکیشون چند کیلو بادمجون بهم داد که منهم با چرخش راه افتادم تو کوچهها و داد میزدم ؛آی بادمجونه بادمجون؛ بقیهاش رو هم دادم به حاجی سرکهای که روبروی گاراژمون سرکه فروشی داشت٬ تا ترشی بندازه. یک بار...
-
درختها٬ بچههای زمین
چهارشنبه 27 تیرماه سال 1386 18:50
نمیدونم چرا آسمون ِ اینجا اینهمه دیروز عصبانی بود و اخمهاش رو تو هم کرده بود. همش به باد میگفت که گوش درختها رو بگیره و درختها رو از زمین بکنه. انگاری میخواست زمین رو طلاق بده و بچههاش رو هم ازش بگیره. زمین هم که خیلی درختها رو دوست داره٬ سفت بغلشون کرده بود نمیگذاشت که باد اونها رو به آسمون بده! آخه درختها بچه...
-
بزاز دورهگرد
سهشنبه 26 تیرماه سال 1386 21:18
بابام دیگه داشت پیر میشد و نمیتونست خوب گاراژداری کنه! یک مغازه کوچک بغل گاراژ بود که دائیم کرایه داده بود به بابام. بابام هم اونجا لوازمالتحریر و اسباب بازی و یکخورده هم خرت و پرتهای خرازی میفروخت. شبها هم تو همون مغازه کوچیکه میخوابیدیم. ولی اون نزدیکیها مدرسه نبود و کآسبی بابام همچین تعریفی نداشت. واسه همین...
-
من و کلهجونم
دوشنبه 25 تیرماه سال 1386 18:53
وسط کلهام به اندازه کف دست کچل شده! سه هفته پیش رفتم سلمونی و بهش گفتم بقیه جاهای سرم رو مثل وسط کلهام بکنه. اونم نامردی نکرد و تیغ رو برداشت و افتاد به جون کلهجونم! دو هفته نگذشته بود که دیدم موهام داره بلند میشه. خودم تیغ رو برداشتم و رفتم حموم. خدا رو شکر که مثل اون قدیما مجبور نبودم برم حموم عمومی! وگرنه حتما...
-
سلام بر هستی
یکشنبه 24 تیرماه سال 1386 23:51
تو دستانت را به من نده٬ چرا که به گفته خودت بعداز الف٬ ب میآید... اما مرا چه باک٬ چرا که همه درختان دستهایشان (شاخههایشان) را بسوی من دراز کردهاند و با برگهایشان سلامم میدهند. ... و این نمونه درختها٬ ذرهای از هستی است و بدین گونه است که هستی سلامم میکند و من اینچنین با هستی به وحدت میرسم. چرا که انسانم و اشرف...
-
خودکمبینی
شنبه 23 تیرماه سال 1386 23:05
اونی که هی منم میگه و با کوچیک کردن٬ مسخره کردن و یا غیبت از دیگران میخواد خودش رو بزرگ کنه٬ ممکنه علتش خیلی چیزها باشه که یکیش خودکمبینی هستش. پینوشت ۱: حس و نوشتهای که برای اولین بار در پنجشنبه 17 خرداد ماه سال 1386 ساعت 04:35 AM ثبت شد!
-
صداقت زمینه کمال
جمعه 22 تیرماه سال 1386 21:32
اگر طرف صداقت نداشته باشه٬ چهجوری میتونه خودش را باز کنه تا نقاط قوت و ضعفش شناخته بشه و بشه کمکش کرد که نقطه ضعفهای خودش رو برطرف و نقاط مثبتش رو تقویت کنه؟ مگه نه اینکه وقتی میریم پیش یک روانشناس باید باهاش صادق باشیم و همه چیز رو بتونیم بگیم تا مسئلهمون بطور ریشهای حل بشه؟ یکی از اصلیترین شرایط و زمینههای...
-
چرا به اچ (H) میگن آش؟
پنجشنبه 21 تیرماه سال 1386 23:37
کلاس هفتم که بودم٬ یکروز تو دبیرستان دعوام شد و با مشت زدم تو صورت یکی از همکلاسیهام! بنده خدا عینکش شکست! آخه عینکی بودش دیگه. آقا مدیر گفت باید باباتو بیاری٬ منهم دائیم رو بردم مدرسه و قرار شد دائیم پول عینک همکلاسیم رو بده. دائیم جلو آقا مدیر دعوام کرد و ... ولی بعدا بهم گفت آفرین٬ هروقت کسی اذیتت کرد بزنش! ولی...
-
گاراژ دائی جونم
سهشنبه 19 تیرماه سال 1386 21:06
دائی بزرگم یک آدم تپل و قلدر و دوستداشتنی بود. بابا بزرگم که یک گاراژ داشت مرده بود و دائی بزرگم ؛زورکی؛ صاحب گاراژ شده بود. آخه خیلی قلدر و زوردار بود دیگه! بابام بعداز اینکه ورشکست شد و دیگه هیچ جائی نداشت٬ رفته بود تو گاراژ دائیم سرایدار یا گاراژدار شده بود. آخه دائیم که نمیتونست گاراژدار باشه! واسه اینکه اون یک...
-
عروسک
یکشنبه 17 تیرماه سال 1386 17:47
عروسکی میخرم٬ بهترین عروسک دنیا را عروسکی صادق که نه تنها دروغ نگوید٬ که هیچوقت فکر دروغ گفتن هم به سرش نزند ! عروسکی میخرم٬ عروسکی عاشق که بجز عشق خالص هیچ نداند . اما حیف که این عروسک روح ندارد ! عروسکم را به کعبه٬ خانه خدا خواهم برد تا خدا در او بدمد و آنگاه عروسکم انسان خواهد شد . پینوشت: حس و نوشتهای که برای...
-
عشق گمشده
شنبه 16 تیرماه سال 1386 02:52
سالهاست که به دنبالش میگردم اما هنوز پیدایش نکردهام شاید اگر خدا بودم خودم خلقش میکردم! همو را که صادق باشد و احساساتم را درک کند و من نیز او را درک کنم.
-
ماشینم که ماشین دودی نیست
چهارشنبه 13 تیرماه سال 1386 23:43
بالاخره امروز ماشینجونم رو از تعمیرگاه گرفتم. بردم یک خرده تو خیابونها گردوندمش و طفلکی دلش باز شد. رفتیم یک فروشگاه و براش یک ترازو خریدم. یعنی راستش ترازو رو واسه خودم خریدم که خودم رو بکشم و وزنم رو کم کنم. مگه ماشینم چه گناهی کرده که غیراز خودم٬ باید اضافه وزنم رو هم بکشه؟ تازه بهش گفتهام که دیگه توش سیگار...
-
ورشکست شدیم
سهشنبه 12 تیرماه سال 1386 23:21
اون قدیما زمستونها٬ سیبزمینی پیاز٬ یک سال گرون میشد و سال دیگه ارزون! طبق حساب بابام٬ اون سالی که مغازهاش آتش گرفته بود٬ باید سیبزمینی پیاز گرون میشد. واسه همین مغازهاش را فروخت و همه پولش رو سیبزمینی پیاز خرید تا زمستون بفروشه. اما از بدشانسی ما٬ اونسال سیبزمینی پیاز گرون نشد و همهشون موند و گندید و اینجوری...
-
دختربازی یا ماشینبازی؟
دوشنبه 11 تیرماه سال 1386 22:19
این ماشینم رنگش آبیه٬ ولی تقریبا مثل همون مینیماینری هستش که پسرخالهام اون قدیما داشت و واسه دختربازی خریده بود و رنگش قرمز بودش. آخه اون باباش کارخانهدار بود و خودش هم پسرحاجی و میتونست واسه دختربازی ماشین بخره و با احساسات آدمها بازی کنه! اما کارش به نظر من درست نبود٬ آخه دخترا هم آدمند و نباید اونجوری با...
-
من این ماشینه رو میخوام
شنبه 9 تیرماه سال 1386 09:41
قبل از اینکه سیم گاز ماشینم ببُره٬ با یکی از دوستام رفته بودیم (شهر مرزی) سوئد خرید کنیم. شانس آوردیم که ماشینم وسط راه ادا درنیاورد و مریض نشد٬ وگرنه کلی خرج اضافی رو دستم گذاشته بود. شاید ماشین جونم هم دوسم داره و نمیخواست زیاد اذیتم کنه! این پنجمین ماشینی هستش که اینجا خریدم و خیلی مامانیه. هر بچهای که میبینتش...
-
سیم گاز ماشینم
سهشنبه 5 تیرماه سال 1386 23:56
دو هفته طول میکشید تا شیشه ماشینم از خارجه بیاد. آخه ماشینم خارجیه! از اداره یک مشمای ضخیم ورداشتم و بجای شیشه چسبوندم تا اگه بارون اومد ماشینم خیس نشه. ولی ماشینم خیلی یکجور دیگه شدهبود! عینهو این خانومهای خوشگل که وقتی روسری سرشون میکنند قیافهشون عوض میشه. بعداز دوهفته که ماشین رو تحویل آقای شیشهبر دادم٬ عصری...
-
شیشه ماشین
دوشنبه 4 تیرماه سال 1386 20:37
تقریبا سه هفته پیش بود که تا در عقب ماشین رو باز کردم٬ یکهو شیشه ماشین خرد خاکشیر شد! از صدای بنگ و دیدن خرد شدن شیشه جا خوردم و حسابی گیج شده بودم. نمیدونم تقصیر اون آفتاب داغ بود که ساعتها زل زده بود به شیشه و با گرماش زوار دور شیشه رو قلقک داده بود یا اینکه خمس و زکات نداده بودم و اینجوری داشتم جریمه و تنبیه...
-
رقص شعلهها
یکشنبه 3 تیرماه سال 1386 22:50
از آنجائی که بودم٬ سقوط کردم٬ سقوطی آزاد! به آغوش شعلههائی که خودم افروخته بودم رفتم٬ سوختم و خاکستر شدم ... و بدینگونه بود که سمفونی خاموش شد! در خاکستر داغ خود٬ ذوب شدم ... شیشهخردههایم را سوزاندم و همچون پرندگان و مرغان در خاک لولیدم و کرمهایم را به خاک سپردم. سوختم و سوختم٬ اما کنترل خودم را از دست ندادم... که...
-
با تشکر و سپاس
شنبه 2 تیرماه سال 1386 21:00
با تشکر از همه شما عزیزان که بارها و بارها و یا حتی یکبار به اینجا آمدید و ... ... و با سپاس از همه شما که نگرانم بودید و مستقیم و غیرمستقیم برایم نوشتید که قلمم را زمینگیر نکنم و ... و با پوزش بخاطر وقفهای چهار ماهه٬ باز آمدهام تا اینبار سمفونی شعلهها را همراه با ترسیم رقص شعلهها بیامیزم... و از این پس هر روزی که...
-
خداحافظ منیر جونم
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1385 02:30
همونجور که گفته بودم عاشق منیر بودم و از مسائل جنسی و سکس هنوز چیزی نمیدونستم! ولی کمکم داشت یک سری سئوالها میومد تو ذهنم و ... یک دختر عمه داشتم که نامزد کرده بود. یکروز سئوالی رو که به سرم زده بود رو خیلی صادقانه و با سادگی تمام٬ ازش میپرسم. دختر عمه٬ چرا دخترها تا وقتی شوهر نکردهاند بچهدار نمیشوند و وقتی شوهر...
-
یکروز میام و از روی پل رد میشم
سهشنبه 10 بهمنماه سال 1385 02:53
نزدیک خوی وسط دوتا کوه خیلی بلند یک پل راهآهن میساختند که اسمش پل قودوخ بود. قرار بود که از روی این پل قطار بره ترکیه. یکروز رفته بودیم این پل رو ببینیم. ما توی دره ایستاده بودیم و همینجوری که داشتیم به پل نگاه میکردیم٬ من بخودم گفتم یک روز باید با قطار از روی این پل رد بشم. ولی هنوز فرصتی پیش نیومده که سوار این...
-
محافظ و اسکورت ِ منیرجونم
سهشنبه 3 بهمنماه سال 1385 04:03
قبلا نوشتم که منیر جونم کلاس هشتم بود و من کلاس ششم. هروقت میخواست بره مدرسه و یا بره بیرون٬ اگه من خونه بودم٬ بهم میگفت باهاش برم تا پسرها بهش متلک نگن. منهم سینههام رو جلو میدادم و بادی به غبغب میاندختم و هر پسری رو که میدیدم بهش چپ چپ نگاه میکردم که هیچکدومشون جرات متلک گفتن نداشتند و فقط نگاهمون میکردند....
-
حنــابـندون
سهشنبه 26 دیماه سال 1385 02:12
اولین باری که ماست کیسهای خوردم توی ارومیه بود. یک بازار داشت که اسمش ؛سامان مِـیدانی؛ بود. من از اونجا خیلی خوشم میاومد و هروقت میتونستم میرفتم اونجا و آدمها رو نگاه میکردم. همه جور آدم بود از دهاتی و شهری. بعدش هم ماست کیسهای میخریدم و جاتون خالی میخوردم. یک دختر عمه داشتم که نامزد کرده بود. فکر کنم شب ِ...
-
گربه و گوشت پای من
چهارشنبه 20 دیماه سال 1385 01:33
دریاچه ارومیه یکی از جاهائی ِ که هیچوقت ازش سیر نشدم. انقدر آبش شور ِ که آدم روی آب میمونه و میتونه رو دریاچه دراز بکشه . اگه آبش بره تو چشم٬ چشم آدم میسوزه. یادمه اون اولش که چشمهام داشت میسوخت و موهای منیر جونم خشک بود٬ بهم گفت بیا با موهای من چشمهات رو خشک کن. عجب کِیفی میداد. اما بعدش خیار بردیم تو آب و شوری...