لامصب این دائی بزرگم یک تیپ خاصی بود. یک روز با یک جیگرکی دعواش میشه. جیگر فروشیه چاقو میکشه و به دائیم چاقو میزنه! دائیم هم نامردی نمیکنه و میره یک سطل ورمیداره و میره مستراح(۱) و سطل رو پر از ملات و کثافت میکنه و میاد تو خیابون و دهن جیگرکی رو پر از گه میکنه!
جیگرفروشه هم از خجالت دیگه روش نمیشه سرش رو تو محله بلند کنه. واسه همین مغازهاش رو میفروشه و از اون محل میره و دیگه اونطرفها پیداش نمیشه!
من دوازده تا جوجه ماشینی خریده بودم به این امید که جوجهام بزرگ بشن و ...
یکروز میام و میبینم که گربه اومده و همه جوجههام رو خورده! من هم میرم یک جوجه دیگه میخرم و میگذارم توی اتاق (سرایدار)! چراغ اتاق رو خاموش میکنم و در اتاق رو باز میگذارم و خودم هم به کمین مینشینم!
گربهه ِ میاد و جوجهام رو میخوره. منهم نامردی نمیکنم و در اتاق رو میبندم و با کمربندم میافتم به جون گربهه ِ! با قلاب آهنی کمربند آنقدر میزنمش که خون دماغ و دهنش یکی میشه!!
بعدش در رو باز میکنم و گربهه ِ فرار میکنه و میره پی ِ کارش!
از اون به بعد یادمه که گربهه ِ وقتی نزدیک گاراژ میرسید٬ میرفت اونور خیابون٬ و هیچوقت از پیادهرو سمت گاراژ رد نمیشد...
به قول معروف (و همونجور که ندا گفته) حلالزاده به دائیش میره و من هم انگار یک خردهام به این دائیم رفتهبود! ولی خدا رو شکر که حداقل سهتا دائی داشتهام.
OH OH OH!!!!
پس از این به بعد باید حواسم را حسابی جمع کنم که بدی ای چیزی در حقت نکنم و گرنه....!
ای شیطون! می دونی ما هم توی حیاطمون گربه داریم و من بهشون غذا می دم .
کار بسیار خوبی کردی...ما که اینجا یه گربه ی پررو داریم که فکر کنم اگه بکشیمش هم بازم روحش بیاد میو میو کنه!
(گفتی ندا داغ دلم تازه شد.دلم براش یه ذره شده.نیست پیشم این روزها.اما میاد.)
اون لامصب اول متنتو هم خیلی دوست داشتم!
اصلا هم صمیمی بازی در نمیارم و اصلآ هم نمی گم که الان حس کردم دلم خیلی براتون(!) تنگ شده!
درودی سبز
دلم برای ۱۲ جوجه ای که بابا جونم برامون خریده بود و گربه خوردشون خیلی سوخت ... منو به گذشته ها کشوندی!!!