بابام دیگه داشت پیر میشد و نمیتونست خوب گاراژداری کنه! یک مغازه کوچک بغل گاراژ بود که دائیم کرایه داده بود به بابام. بابام هم اونجا لوازمالتحریر و اسباب بازی و یکخورده هم خرت و پرتهای خرازی میفروخت. شبها هم تو همون مغازه کوچیکه میخوابیدیم. ولی اون نزدیکیها مدرسه نبود و کآسبی بابام همچین تعریفی نداشت. واسه همین یک چرخ تهیه کرد و زد به بزازی. یعنی بابام شد بزاز دورهگرد
خونه دائیم ته گاراژ بود و یه زن داشت و شیش تا دختر. دختر بزرگش هیجده ساله بود و دختر کوچیکش سه ساله. یکی از اون دختر وسطیا که دوازده - سیزده ساله بود (با دائیش - برادر زندائیم) گاراژ رو اداره میکردند. این دختردائیم از اون هفت خطهای روزگار بود! یعنی هفت تا مرد هیز ِ مِیدونی رو میذاشت تو جیبش و هیچکس نمیتونست سرش کلاه بذاره. منم که عصری از مدرسه میومدم کمکش میکردم. اما خدائیش شانس آوردم که ایندفعه عاشق این دختر دائیم نشدم. آخه منم چهارده سالم شده بود و کمکم داشت سر و گوشم میجنبید و چشام باز میشد دیگه!
سلام
داره جالب می شه .....
از ۱۴ سالگیم خاطرات جالبی ندارم ...
من به یک پست جدید روز هستم و منتظر حضورت ....
خودم که فکر میکنم همه زندگیم جالبه!شاید واسه همینه که حوصلهام سر نمیره و هیچوقت پیر نمیشم دیگه!
درودی سبز
راستی عشق نوجوانی گر بجنبد سر به کجا می زند؟؟؟؟
درودی سبز بر پیرو عزیز
عشق نوجوانی گر بجنبد سر به خجالت میزند! (شاید)
آره دیگه آدم از ۱۵ سالگی شروع می کنه به عاشق شدن
من که از کلاس دوم دبستان (۹ سالگی) عشق و عاشقی رو شروع کردم
سلام
میخوام یک زندگی رو به تصویر بکشم......زندگی که ثانیه ثانیه ازارم میده....بدون هیچ سانسوری
بدون هیچ کم و کاستی....فقط یه خواهش دارم.....پیش داوری نکنید
ـ خاطرات فسیل شده ی زندگیم که حتی یک ثانیه از ذهنم پاک نمیشه ماله وقتیه که خیل بچه تر از
حالا بودیم.......
منتظرتم
سلام.
خیلی خوبه. شاید اگه بنویسی بهتر بدونی که چهجوری باهاشون برخورد کنی و ...
حتما میام و میخونم ...
چه خوبه که یه دختر دایی اینجوریداشته باشه ادم
کچلی هم درمون داره
ناراحت نباش
شنیدم که وقتی دختر دائیم بزرگتر شد٬ آروم و سربزیر شده!
اتفاقا کچلی اینجا مد شده! تازه کله داغ آدم هم باد میخوره و ...
چقدر پدرت رو دوست دارم!!!!!
مرسی٬ لطف داری