سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

بیمارستان لولاگر

وقتی بیمارستان بودم٬ مامانم نمیدونست که من کجا هستم ولی شنیده بود که مریضخونه هستم. یه عالمه گشته بود تا منو پیدا کرده بود. خودش میگه من یواشکی میومدم میدیدمت و یه عالمه بوست میکردم و بهت میگفتم که به بابات نگو من اومده بودم به دیدنت وگرنه از اینجا میبرتت یک بیمارستان دیگه تا من نتونم ببینمت. من که یادم نمیاد ولی حتما به بابام نگفته بودم.

بابام دوست نداشت که من نون دولت رو بخورم. شماره تلفون همسایه مان را داده بود که هر وقت مرخص شدم٬ فوری زنگ بزنم و خبر بدم تا زود بیاد و بریم مغازه (خانه مان).

 بعد از دو ماه یکروز عصر آقا دکتر اومد و گفت فردا مرخص میشم. من هم فوری زنگ زدم و به بابام خبر دادم و همون شبانه بابام اومد و من رو برد تا یکوقت شام و صبحانه اضافی دولت را نخورم تا نمک گیر نشم و ...

 

نظرات 3 + ارسال نظر
اینر یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 21:07 http://lireka.blogsky.com

خاطرات وحشتناکی داری

شیرین یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 23:53 http://saltanatesokoot.blogfa.com

سلام
فضای وب لاگت خیلی خاص بود
من خوشم اومد
ممنون که به من سر زدی
موفق باشی

بدون امضا دوشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:27

هی بچه تو چقدر بیمارستان و دکتر و مریض و چه می دونم ... تا حالا این قدر مریض نبودم بچه جون ... نمی دونم چرا بهت گفتم بچه چون همش خاطره هات از دوم دبستان بود .. بقیه اش دارم می خونم بچه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.