یادمه خیلی کوچیک بودم. اونوقتها که بابا و مامانم پیش هم بودند و من هم پیش هر دوتاشون بودم. شاید چهار پنج ساله بودم. خانهمان یک زیرزمین بود که از آقای ابراهیمی (صاحبخانه) اجاره کرده بودیم.
حتما میدونید که من شیرینی خیلی دوست دارم. شب شام حلوا داشتیم و یک خورده هم واسه صبح من مونده بود. صبح داشتم حلوام رو که تو یک پیاله کوچیک آهنی بود میخوردم. تا نصفههّای کاسه خورده بودم که یکدفعه یک کرم قرمز گنده سرشو از وسط حلوا آورد بالا. من جیغ کشیدم و کاسه رو پرت کردم که خورد به دیوار گچی خونهمون.
از اون به بعد تا وقتی که تو اون خونه بودیم٬ با بچههای صاحبخانه میرفتیم باغچه حیاط رو با یک چوب کوچیک میکندیم و هرجا که کرم خاکی میدیدیم روش نمک میپاشیدم تا بمیره! یادم نیست چندتا کرم کشتم ولی خدا کنه زیاد نکشته باشم. آخه بعداً فهمیدم که کرمها یه جوری خاک رو شخم میزنن و باعث میشن به خاک هوا برسه و این واسه رشد گیاهان لازم و خوبه...
حیونکی اون کرمهایی که به خاطر ترس من و کینه کور من کشته شدند و اون گیاهانی که نتونستند تو باغچه آقای ابراهیمی رشد کنند و اون خاکهایی که با نمک قاطی شدند...
وقتی بزرگتر شدم همش از کرم میترسیدم. ولی از کرم ابریشم نمیترسیدم و تو مغازه بابام کرم ابریشم داشتم و زمانی که پیله میبافتند و یا وقتی برگ توت میخوردند خیلی باحال بودند...
یادمه اونوقتها که با شین نامزد بودم٬ رفته بودیم کوه و شین یک کرم ورداشته بود و دنبالم میکرد و من عینهو برق درمیرفتم و نتونست بهم برسه. ولی وقتی اسیر لاجوردی بودم روی برنجی که داشتم میخوردم٬ یک کرم زرد داشت راه میرفت. من کرم رو ورداشتم گذاشتم کنار و بقیه غذام رو خوردم. آخه فیلم پاپیون رو دیده بودم که تو زندان سوسک میخورد و شاید منم از اون یاد گرفته بودم...
تا قبلاز اینکه شروع به نوشتن کنم و راجع به گذشته و خاطرات خودم فکر کنم و بنویسم٬ نمیدونستم که چرا از کرم میترسیدم ولی حالا میدونم که دیگه از کرم نمیترسم.
پی نوشت: به هشت کامنت پاسخ داده شده
درودی سبز
دلم برای همه آنانی که در خاک پر پر می شوند می سوزد، حتی اگر یک کرم خاکی باشد ... و این دل دیگر تاب ندارد که اگر خلوت کند با مهر و شفقتش و به یاد آورد کرمی را که حلوا نیز دوست داشته باشد ...
مهربان روزگار همیشه چنین بوده ، همیشه دستانی بوده اند تا ما را از خاک جدا سازند، خاکی که وجودمان بسویش با اشتیاق پر می کشد، اشتیاقی چونان پر کشیدن ملک الموت به فرمان حق آن هنگام که می خواست فرمان پروردگارش را بجای آورد ... این خاک از آنروست که برای ما قداست دارد ...
و این روزها ... این روزها که مهر جایش را به دومین ماه خزان سپرده و باران های پی در پی عطر خاک را به مشام می رساند و هوش می برد و نیز هوشیار می کند ... این هنگام است که دلت درد می گیرد برای همه آنانی که از این خاک دورگشته اند ... نمک بر رخمهای دلشان پاشیده شده و تمام کودکی هایشان را با همه شیطنت هایشان به کناری گذاشته اند و ...
آخ که دلم از همه نامردمی ها به درد می آید ... دلم می خواهد در گرمای آتشین یک ظهر تابستانی تمام شیطنت های پسرکانی را ببینم که ... نه ... من برای آنها تعریف خواهم کرد که چگونه لانه های مورچگان را با مدادهای رنگی ام رنگ و جلا می بخشیدم، شاید آنها نیز دلشان به رحم بیاید و برای همه کرمهای خاکی ، در خاکی که محل زیستنشان است راهی بسازند، راهی بسوی نور ... راهی بسوی آرامش ، و راهی ... شاید آخر راه جایی باشد که مهربانی از آینده حلوای شیرینی بپزد و همه را فراخواند که بیایند و فاتحه ای بخوانند برای همه آنهایی که خاک را باور نکردند، کرمها را باور نکردند ، و نیز حلوا دوست داشتن کرمها را باور نکردند ... آنها باید بروند، آن هنگام ما همه دستهایمان را با مهربانی خواهیم فشرد و برای روشن شدن راه شمع هایی خواهیم افروخت و به یاد خواهیم سپرد اگر بخواهیم آینده از آن ما خواهد بود و همه آنانی که خاک را باور دارند، باران را باور دارند و عشق را می فهمند ...
در پناه دادار پایدار
دوست دارم دوباره بچه بشم و با مداد رنگی لانههای مورچهها را رنگ و جلا دهم...
شاید تو اولین فرصت اینکار رو بکنم...
سلام
مرسی که بهم سر زدی. محبت کردی
خیلی ساده و صمیمی می نویسی...
خوشحال میشم بازم بیای
سلام...
اولا اشاره ای داشتی به فیلم پاپیون که از نظر من بهترین فیلمی که تا به حال دیدم!!
...در مورد اون کرم ها هم...نمی دونم شاید هر کسی که از حق خودش تجاوز کنه عاقبت همین باشه که بقیه رو هم عذاب بده...اگه اون کرم به همون خاک باقچه قناعت می کرد و فکر خوردن حلوا رو از سرش بیرون می کرد باعث نمی شد که خیلی های دیگم به خاطر اون فنا بشن...
ما باید همیشه یاد بگیریم از حق خودمون تجاوز نکینم و البته مثل امروز این قدر به کم هم قانع نباشیم!
قربانت:سیمین
باز هم دوست دارم فیلم پاپیون رو ببینم٬ شاید چیز جدیدی یاد بگیرم بعداز تجربههایم...
شاید اگر من و افرادی چون من خاک را نمکی نمیکردند٬ خاک شیرینتر میبود و کویر کمتر...
و شاید اگر خانه و اطاق ما زیر زمین نبود٬ من و آن کرم بر سر حلوا دعوایمان نمیشد و ...
پینوشت: خیلی شاید شد در این پاسخ! شاید که لازم بود این شایدها...
خب من از اول هم از کرم ها نمی ترسیدم..چیزی که همیشه ترسناک است ومبهم آدم ها هستند که نمی دانی چه بر سرت خواهند آورد...حتی وقتی توی تاکسی نشسته ای و به نا گاه تاکسی می پیچد به سمتی که نمی دانی..حالا فکر کن یک راه فرعی باشد برای فرار از ترافیک...
سلام و خسته نباشی (چقدر تکراری و بی معنا!!)
دوست عزیز خانم سیمینُ صحبت از تجاوز از حریم خود و پا را از گلیم خود دراز نکردن، یک بحث کاملا پدرانه است. اما گاهی پدرها بیشتر از انچه به نظر می ایند پدرانه برخورد می کنند٬٬ نمی دانم داستان ماهی سیاه کوچولو رو خوندی یا نه! یا جاناتان مرغ دریایی یا قصه هایی از این دست... بگذریم...
قشنگ بود...
موفق باشی
چه سرنوشت غم انگیزی
که کرم کوچک ابریشم
سالها به دور خود قفسی می بافت
و همه ی عمر به فکر پریدن بود.
سلام...
خوبی؟
منم بچه که بودم با دایی کوچیکم کرمای خاکی باغچه ی مادر بزرگمو با بیل از وسط نصف می کردیم بعدم دنبال چشماش می گشتیم ! نمی دونستیم که چشم ندارن!
آره نادیا جان٬ منم هنوز نتونستم چشم کرمهای خاکی رو ببینم و نمیدونم که چهجوری میتونند ببینند.
ما که بچه بودیم، این ما یعنی منو داداش کوچیک تر از حودم حامد ، کارمون این بود که سوسکا و مگسا رو بکشیم و بندازیم جلوی لونه ی مورچه ها ... بعد بعضی وقتا مورچه ها رو هم می کشتیم و براشون مراسم تدفین می گرفتیم ... کرم ها رو هم از وسط نصف می کردیم ... یکی بهمون گفته بود اگه یه کرمو نصف کنی می شه دو تا کرم بعد هر دوتا با هم می رن خونه شون .... کلی یاد اون موقع هامون افتادم ... مرسی
آره٬ من هم کرم رو نصف کردم و دو تا میشن. مگس هم به مورچهها دادهام و میدونم که واسشون مثل چلوکبابه و خیلی خوشمزه است.
من در هر صورت از تمام حشرات به جز چند تا نفرت دارم
راستشو بخواین از کشتنشونم بدم میاد
وقتی پخش زمین میشن
با این حال تعجب میکنم که چطور اون برنجو خوردین
من اگه جای شمابودم کلی دادو بیداد راه مینداختم
ولی امیدوارم مثل شما تغییرات سودمندی کنم
مسائل مهمتری بود که میبایستی برای آنها داد و فریاد کنیم...
منو ببخشید من هنوز تو فکر اون حلوایی ام که روی دیوار خونه پاشیده شد.
نگفتید بعد از اون حلوا که می خوردید. نمی خوردید؟
البته که حلوا میخورم. اتفاقا اینروزها خیلی هوس حلوا کردهام و باید درست کنم.
این نشون میده که نیاز من به شیرینی و حلوا آنچنان شدید بوده که حرکت و نفوذ آن کرم٬ نتوانسته در دوست داشتن من تاثیر بگذارد.
هوم!
سلام!
خوبی!؟
داشتم کامنتای قبلن هامو میخوندم! دیدم ا شما هم کامنت داده بودی!
خوب باشی!
حالا اوضاع چطوره؟ گذار کرمها افتاده این طرفا؟ یا مهر کرم کشون خورده رو پیشونیت؟
سلام
کرم هایی در زندگی هستند که باید کشته شوند ولی در وجود آدمها لانه کرده ند و تا زمانیکه شخص با خاک یکسان نشود در وجودشان باقی است کاش همه کرمها مفید بودند ... چند روز پیش با دوستی صحبت می کردم صحبت از ترس از حشرات و حیوانات شد جمله قشنگی گفت : او گفت ترس از هر چیز تا زمانیکه آن را باور داری وجود دارد یکبار دل به دریا زدن و مقابله با ترس باعث می شود برای همیشه از وجودت ریشه کن شود
جالب بود ...ولی من هنوز امتحانش نکردم ..
وبلاگم به روز شد
یزدان یارتان
من هم شنیدهام که از امام علی گفته از هرچی میترسی خودتو بنداز توش تا ترست بریزه.
عجب دلاوری بوده این خانوم ش!!!
آره خیلی دلاور بوده و البته که دلاورتر هم شد و هست.
شاید من هم میبایست که دلاوری٬ شجاعت و قاطعیت را از او میآموختم.
برایش و برایشان آروزی موفقیت میکنم.
قطرهای باران را می شنوم و ول زدن کرمهای خاکی را می بینم ...
سلام
کرمها با نمک پاشیدن نمردند خیالت راحت