سالها پیش یک همچین روزی بدنیا اومدم و امروز میتونم بگم که خاطراتم تا دوازده سالگی تموم میشه و وارد سیزده سالگی میشم! خدا خودش این سیزده رو بخیر بگذرونه. اگر چیز جدیدی توی اون سالها یادم اومد حتما مینویسم.
وقتی مغاره بابام بودم٬ همیشه یادم میرفت سلام کنم! نمیدونم٬ شاید هم خجالت میکشیدم! همیشه بابام یادم میاندخت که باید سلام کنم و بعضی وقتها هم میگفت بخاطر این سلام نکردنم٬ باید یک چک محکم بخورم تا دیگه یادم نره!
کلاس ششم توی خوی پیش پسرعمو بودم. یکی از اولین روزهایی که مدرسه میرفتم صبح زود تو حیاط مدرسه وایستاده بودم و با همه شاگردان که میاومدند تو مدرسه٬ دست میدادم و سلام علیک میکردم!! نمیدونم چرا اینکار رو کردم! شاید میخواستم تلافی همه اون سلام نکردنهای قبلی رو بکنم و یا میخواستم خجالتم بریزه! با اینکه با دویست سیصد نفر دست داده بودم اصلا خسته نشده بودم و کلّی هم انرژی گرفته بودم. انگاری که داشتم باهاشون بیعت میکردم و یا ازشون بیعت میگرفتم! وقتی اومدم خونه واسه همه تعریف کردم و اونها هم تعجب کردند و براشون جالب بود و خوشحال شدند که اینهمه دوست پیدا کرده بودم!
بعداز چند وقت فهمیدم که از یک راه دیگه هم میتونم برم مدرسه. خوبیش این بود که وقتی من صبحها میرفتم مدرسه٬ کمال ظهری بود و وقتی کمال و جمال صبحی بودند٬ من ظهری.
وقتی میخواستم از مدرسه بیام خونه از اون یکی راه اومدم. خونههای بین راه قدیمی و رنگ و رو رفته بود و بعضی خانمهای خوشگل که مینیژوپ پوشیده بودند جلو در خونهها وایستاده بوند و با تعجب منو نگاه میکردند! انگار تا حالا بچه مدرسهای ندیده بودند. وقتی رسیدم خونه واسه زن ٍ پسرعمو تعریف کردم که گفت دیگه از اونجا نیام! گفت اونجا بچهها رو میدردند و سرشون رو میبرند...! من بعدا دو سه بار ٍ دیگه یواشکی رفتم اونجا. آخه میخواستم ببینم واسه چی بچهها رو میدزدند و ...! اما هیشکی منو ندزدید! فقط زنها بهم نگاه میکردند و یواشکی میخندیدند...
دو سه سال بعد فهمیدم که اونجا چهجور جائی بود!
سلام سمفونی عزیز.
تولدت مبارک (دیر است. نمی بخشی ام؟) خوب گناه من نیست نمی دانستم که قرار است اینجا به کسی تبریک بگویم وگرنه زودتر سر می زدم.
سفر بی خطر. زیارت قبول. و ..........
به کجا بکشد این نه خدا می داند
این بی اسمه مال من بود
تولدتون خیلی مبارک !
اِ عموجون؟من از شما بزرگترم یا شما از من؟؟؟؟
تولدت مبارک باشه!ایشالا 1000 ساله بشی و تا 1000 سالگیت خاطرات رو بنویسی
سلام تولدت مبارک.....امیدوارم سالهایی پر از دلخواستنی پیش رو داشته باشی ...........
درودی سبز
میلادت فرخنده ای عزیز
دلم می خواهد سبد سبد گل یاس بر صفا و صداقت وجودت بریزم. دلم می خواهد برایت خوشه ای انگور بیاورم ... بزرگترینش، خوشگوارترینش و خوش و آب رنگ ترینش
می دانی از کجا ...؟؟؟ از زیرزمین های گذشته های دور. که با عطر نم دیوارهایش می شد صفا کرد. می شد در سکوت آنجا فریاد زد. می توان یک زندگی شد. یک جوانه ...
دلم می خواهد تو هنوز یک جوانه باشی... پر از امید و پر از نشاط ،و پر از شورعشق
و دیگر همه نیکی ها را برایت می خواهم
در پناه دادار پایدار
سلام...
با یه عالمه روز تاخیرـ۱۲روزـمیلادت مبارک!!!امیدوارم بیعت هایی که می بندی همگی به پاکی کودکی به پایداری خودت باشه!!
خیلی خوبه کهزمانهای قدیم یه کوچه یا یه محله ی خاص که همه هم می دونستن کجاست تو شهر ما این مدلی بوده اما حالا.........
خیلی دوست دارم بدونم سفرتون به کجا بوده!!!!(اینم بذارین پای کنجکاویم!!)
قربانت:سیمین