بعداز اینکه از خونه (مغازه) فرار کردم٬ یکی دو ساعت تو پارک شهر گشتم. همینجوری راه میرفتم و به بچه هائی که با بابا و مامانشون اومده بودند و داشتند بازی میکردند نگاه میکردم و فکر میکردم.
نمیدونستم چیکار کنم. نزدیکهای عصر بود که پیاده راه افتادم به طرف سلسبیل ( خیابان رودکی).
مسیر رو خوب بلد بودم. آخه با بابام هر جا میرفتیم ازم میخاست که اسم خیابونها را بخونم. این هم به سوادم کمک میکرد و هم اینکه خیابونها رو خوب یاد بگیرم.
نزدیکای غروب بود که تو خیابون منیریه یه توپ پلاستیکی قرمز اندازه توپ فوتبال پیدا کردم. انگار اون گوشه خیابون٬ منتظر من بود. تا آونوقت اینهمه پیاده راه نرفته بودم. شاید توپه میخاست کمکم کنه که حوصله ام سر نره و زیاد خسته نشم.
همینجوری توپ بازی میکردم و میرفتم. فکر کنم این طولانیترین مدتی بوده که توپ بازی کردم! آخه بابام دوست نداشت زیاد (فوتبال یا جورای دیگه) توپ بازی کنم. میگفت اگه آدم زیاد ورزش کنه٬ عقلش کم میشه!
هوا دیگه تاریک شده بود که رسیدم دم در مغازه (خانه مان). توپم رو گذاشتم بغل در و وایستادم بابامو نگاه کردم. بابام لبخند زد و گفت بیا تو. از خنده اش فهمیدم که دیگه کتکم نمی زنه.
از اون روز به بعد دیگه یادم نمیاد که بابام کتکم زده باشه.
خوشحال
خوب شد برگشتی داشتم فکر میکردم نکنه واسه همیشه فرار کردی
می دونی می تونستی اسمتو عوض کنی و بری حال کنی مثل دیوانه واره بوبن . خوندیش؟
نه٬ نخوندمش! اگه بتونم تهیه اش کنم حتما میخونم.
رفتم و اسمم رو هم عوض کردم (اسم مستعار)٬ ولی سالها بعد!
درودی سبز
پا به پای تو دویدم همه خیابانها را ... می دانستم که راه را می دانی برای گریز از ... بگذریم بهتر است نامی نگذاریم بر این راه تربیتی پدران که آموخته بودند باید اینگونه باشند و از دلنوشته هایت این برایم ماند: یکم باید چون تو در کودکی هایم نام خیابانها را می دیدم تا عادتم شود شاید باورت نشود اگر بقالی سرکوچه بزازی شود ، درختان کوچه پس کوچه قطع گردند نشانی هایم گم می شوند و من گم تر ... و دوم آنکه من دلم کباب و نان سنگک می خواهد و ریحان های سبز ... می دانم هیچ کبابی آن کباب نمی شود ...
در پناه دادار پایدار
ببخشید که من دیر به دیر سر می زنم! ترممون شروع شده آخه!
ولی، یه سوال ! از اون روز چقدر دیگه باباتو دیدی؟!
امیدوارم درساتو خوب بخونی تا ...
از اونروز به بعد یکی دو سال بیشتر پیش بابام نبودم!
سلام
خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آخی.
میدونستم بابات خیلی دوست داره...
سلام...
این ها همه نشون دهنده ی علاقه ی پدرانه است که در اون شکی نبوده و نیست...اما همون طور که گفتم قدیمی تر ها مرد بودن و صاف و صادق...هیچی هیچ وقت تو دلشون نبوده...اما حالا خیلی اوضاع عوض شده...
قربانت:سیمین
پس تولدتون پاییزه ...