سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

من ماشینم رو میخام

یکی از دوستای بابام یک ماشین آهنی بهم داده بود که وقتی راه میبردمش چرخهاش قژقژ صدا میکرد و منم کلی کیف میکردم. بعداز یکی دو روز بابام ماشینم رو قایم کردش که یکوقت خراب نشه٬ آخه از اون ماشین گرونها بود.

هنوز لنگه اون ماشین رو ندیدم و اگه یکروز ببینم میخرمش تا بازم ماشین بازی کنم و از صدای چرخهاش کیف کنم.

بابام قلکم رو هم قایم کرده بود تا یکوقت از اون پولها ورندارم و خرج نکنم. شاید میخواست پس انداز کردن رو یاد بگیرم یا میترسید که از اون سکه های براق بردارم و برکت پولهام بپره و بره!   

یکروز که بابام مغازه نبود نمیدونم دنبال قلکم میگشتم یا میخواستم ماشینم رو پیدا کنم. رفتم بالای میز خیاطی و بزحمت دستم رو رسوندم بالای طاقچه ای که نزدیک سقف بود. همینجوری که دستم رو میکشیدم رو طاقچه یکدفعه یک چیزی منو پرت کرد و محکم افتادم رو میز! خیلی ترسیده بودم٬ آخه نمیدونستم اون بالا چی بود که پرتم کرد!

بعدا که بزرگتر شدم فهمیدم که دستم خورده بود به سیم لخت برق.

 پینوشت: به تعدادی از کامنتها پاسخ داده شده

 

نظرات 7 + ارسال نظر
یک پیرو از جنس احساس یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 08:31 http://nothingonlylove.blogfa.com

درودی سبز
می دونی وقتی بچه تر بودم خودم قلکم رو قایم می کردم و دلم نمی اومد اسباب بازی هام خراب بشه ... شاید به خاط همین بود که وقتی چند سال پیش برق گرفتم، فهمیدم چه بلایی سرم اومده ... اما واقعا دلم می خواد تو یکی از اون ماشین ها بخری ... دوست دارمموقع بازی تماشات کنم ... می شه؟؟؟
در پناه دادار پایدار
پاسخت را در پست قبلی نوشتم

البته که با تکنوموژی امروزه میشه... سعی میکنم اونموقع فیلمبرداری کنم و اون فیلم رو در اختیار تو و هرکس دیگر که بخواد تماشا کنه بذارم... ولی فکر کنم توش یک عالمه گریه کاری هم باشه ... نمیدونم تحمل دیدن یا شنیدن گریه هایم را هم دارید یا نه

سکوت یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 08:50 http://the-only.blogfa.com

چه جوری از بچگیت این همه خاطره داری؟!!!

شاید به خاطر اینکه بچگیم عادی نبوده و نه همبازی داشتم و نه تلویزیون و نه حتی خانه!
بجای اینکه کودکیم را با همبازیهایم و کارتونهای تلویزیون و ... بگذرونم٬ شاید به روزمرگیهایم بیش از حد فکر میکردم ...

ناهید غریب یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 09:46 http://nadihegharib.blogfa.com

ممنون که به من سر زدین. اما من نتونستم ارتباط دقیق بین آپم و کامنت شما رو بفهمم.
این چیزی هم که نوشتین یه جورایی واسه همه پیش اومده. منم وقتی کوچیک بودم مامانم اسباب بازیهامو قایم کرده بود. حالا که بزرگ شدم هم شدن دکور بالای کمدم یا وسیله ی بازی بچه ی مهمانها!
یا حق

ممنون که شما هم سر زدین و نامربوط بودن کامنتم را تذکر دادید.
حتما متن پست شما رو خوب متوجه نشدم که کامنتم نا مربوط بوده و امیدوارم اگه سوتفاهمی پیش اومده ببخشید.
میدونید٬ من ریاضیاتم ضعیف شده و معنی ؛قدر مطلق؛ رو نمیدونم و حتی از یکی از دوستام پرسیدم یعنی چی و اون گفت یک اصطلاح ریاضی هست و کمی توضیح داد. بعد من با توجه به نوشته شما و توضیح دوستم و فکر خودم (ذهنیات تهی از ریاضیات و حساب و کتابم) کامنت خودم رو نوشتم که میتونید پاکش کنید.
ضمنا رو لینکی که در قسمت web نوشتید٬ وقتی کلیک میکنیم وبلاگ شما باز نمیشه و من از وبلاگ سکوت به سایت شما میام.

ندا یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 14:59 http://mardakharan.persianblog.com

خدا به خیر گذرونده ها!اخه ادم اینقدر شیطون

بدون امضا یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 16:41

یادمه .منم یه قلک سفالی داشتم ... و بالاخره شکست ..

ناهید غریب یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 20:39 http://nahidegharib.blogfa.com

کامنت شما بی ربط نبود. فقط من نتونسته بودم بفهمم که منظور شما چی بوده.
البته باید بگم که بعضی وقتها برداشت دیگران خیلی بیشتر از منظور خود نویسنده ازرش داره.
یا حق

سامان یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 21:44 http://pejvak-poem.blogfa.com

خیلی خاطره جالبی بود

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.