امروز بعداز کار یکنفر رو باید میرسوندم فرودگاه. وقتی که فرودگاه بودم٬ شیطونه بهم گفت تا اینجا که اومدی یک سر هم برو سوئد. منم گول شیطونه رو خوردم و رفتم یکخرده خرید کردم و همین الان رسیدم خونه.
حالا دیگه باید برم و وسائل رو جابجا کنم و بعدش هم بـِلالایم تا بتونم صبح پا شم و برم سر کار.
بخدا تقصیر من نبود که امشب نتونستم بقیه ماجرای تولد رو بنویسم٬ آخه خب شیطونه گولم زد دیگه!
یک کلبه دارم تو یکی از دهاتهای نزدیک که اینترنت نداره و وقتی میرم اونجا نمیتونم وبلاگم رو بروز کنم و اینجا بنویسم!
سعی میکنم تا برف وسرما شروع نشده٬ یکخرده جمع و جورش کنم! آخه حیونکی خیلی بهم ریخته هستش و یه عالمه کار داره. منم که دست تنها هستم و بقول معروف یک دست صدا نداره! ولی خدا رو شکر که خودم دوتا دست دارم و سعی میکنم با هر دو دستم کار کنم تا ...
حتما میدونید بجای پنجشنبه و جمعه٬ اینجا شنبه و یکشنبهها تعطیل هستش. منهم میرم اونجا و تا دوشنبه نمیتونم اینجا بیام.
این کلبه هم قصههائی واسه خودش داره و اگه وقت بشه اونا رو هم مینویسم.