سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

من بابامو میخام

بابا بزرگم (بابای مامانم) یک گارا‌ژ داشت تو خیابان سهراب نزدیک رباط کریم (بالاتر از راه آهن). میدان (تره بار) طاهری هم تو همین خیابون بود. خونه بابا بزرگم ته گارا‌ژ بود. رفته بودیم مهمونی. یادم نیست چند ساله بودم ولی پنج شش سالم بیشتر نبود!

واسه خودم تنهائی رفته بودم گردش! یادمه نزدیکهای غروب بود. وسط دو تا خط داشتم می رفتم! یک سگ بزرگ هم از اون دور میومد طرف من. اون سگه هم از وسط همون دو تا خط میومد! سگه هر چی نزدیکتر میشد بزرگ و بزرگتر میشد. رنگش هم سیاه تر می شد! (بعدا فهمیدم که اون سگه قطار بوده!)

یک جاده هم کنار اون خط آهن بود. یک ماشین میومد چراغاش روشن بود و رنگش کرم. ماشینه از سگه نزدیکتر بود به من. وقتی رسید نزیک من وایستاد و دو نفر دویدند طرف من. بقیه اش دیگه یادم نمیاد!

بعدها بابام تعریف کرد که: اونا می خواستن منو نگه دارند ولی من همه اش گریه میکردم و میگفتم من بابامو میخام. بعد از سه روز سوار دوچرخه ام میکنند و در حالیکه داد میزدم من بابامو میخام٬ در خیابانهای تهران مرا می گرداندند تا بالاخره یک آشنا مرا می بیند و به پدرم خبر میدهد و تحویلم میگیرند! شاید میترسیدند که مرا تحویل پلیس دهند!

مادرم تعریف کرد که: بعداز اینکه گم شدم و آنها پیدایم نکردند٬ رفته بود پیش یک آئینه بین و مرا در آئینه دیده بود و فهمیده بود که سالم هستم!

 

بعضی وقتها دلم خیلی واسه داداشم تنگ میشه

مامانم میگه وقتی من سه چهار ساله بودم یکروز که از اتوبوس می خواستم پیاده بشم کم مونده بود لای در اتوبوس بمونم. فهمید که خدا می خواد منو ازش بگیره! دعا می کنه که خدایا اینو ازم نگیر٬ اگه می خوای بچه ام رو ازم بگیری یکی دیگه بهم بده و اونو بگیر!

یک داداش داشتم اسمش محسن بود. تنها چیزی که ازش یادمه اینه که وقتی ختنه اش میکردند داشتم نگاه میکردم! چهل روزش بود که مرد! اونوقتا احتمالا چهار پنج ساله بودم.

شاید واسه اینه که تا حالا جونمو قصر در بردم!