سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

تکبیر گویان بدنبال آبدارچی ...


یادمه یکبار من و بابام رفته بودیم نماز عید فطر. یه عالمه آدم بود. انقدر شلوغ بود که جا نبود من و بابام پیش هم تو یک صف وایستیم. شانس اوردم که تو صف پشت سر بابام وایستاده بودم. آخه انقدر قنوتش طولانی شد که وسطش خسته شدم و دستم را انداختم. قنوت همونی هست که تو رکعت دوم نماز مثل دعا کردن٬ دستشونو بلند میکنند. بعضیها دستشونو به هم میچسبونن و بعضیها هم بین دستاشون فاصله هست. من دستامو به هم میچسبوندم و به خطهای دستم زل میزدم و میرفتم تو فکر.

 وقتی دستمو وسط قنوت انداختم٬ دلشوره داشتم که کسی ندیده باشه. آخه کلی واسه خودم آبرو داشتم! شبها و ظهر جمعه ها میرفتیم مسجد صاحب الزمان و من تکبیر میگفتم. تازه تو مسجد حاج امجد که خیلی بزرگتر بود٬ چندبار تکبیر گفتم. تکبیرگو همونی هست که نماز خوانها (یا اونائی که سر نماز یاد بدهکاریهاشون می افتند و حواسشون پرته) به فرمانش به سجود و رکوع و ... میروند. یه بار خود من هم وقتی تکبیر میگفتم حواسم پرت شد و وقتی پیشنماز رفت رکوع یادم رفت داد بزنم الله اکبر سبحان الله که یکدفعه دیدم خود پیشنماز داره داد میزنه الله اکبر و مثلا منو خبر میکنه...

وقتی نماز تموم میشد باید آواز میخوندم که: ان الله و ملائکهَ یوسلّون النبی٬ یا ایها الذین آمنو صلّو علیه و صلّمو تسلیما . یکی دوبار وسطش قاطی کردم و بقیه اش یادم رفت که یکی از اون وسط جمعیت بقیه اش را خواند و منم حسابی خیط شدم!

شبهای ماه رمضان و محرم و هر وقت مناسبتی بود تو مسجد به همه چائی میدادیم. منم یه کاسه قند دستم بود و دنبال اونی که قوری دستش بود میرفتم. به هرکس که قند میدادم میگفت: پیر شی! منم کلی ناراحت میشدم و تو دلم میگفتم خودت پیر بشی! بعدا که بزرگ شدم فهمیدم که منظورشون اینه که جوانمرگ نشی! شاید واسه پیر شی گفتن اونا بوده که لاجوردی نتوانست من را هم مثل بقیه دوستام شهید کنه!

 

رساله ای در زرورق

بابام میگفت واسه اینکه دستخطم خوب بشه باید با قلم و مرکب بنویسم. باید خیلی تمرین نوشتن میکردم. واسم قلم ریز و دوات و مرکب خریده بود. نمیدونم چرا باید نوک قلم ریز رو قبل از مصرف می سوزوندیم! شاید واسه اینکه ضد عفونی بشه و اگه کوبیدیم تو سر یکی٬ طرف کزاز نگیره!

هیچوقت دستخطم خوب نشد شاید واسه اینکه هی دستم عرق میکرد و همش حواسم به این بود که زیر دستم یک کاغذ دیگه بذارم تا کاغذی که روش مینویسم خیس نشه و مرکب روی کاغذ پخش نشه! هنوز هم که هنوزه بعضی وقتها دستم عرق میکنه و با هرکی میخام دست بدم٬ اول دستمو با شلوارم خشک میکنم! به هر دکتری هم که گفتم دستم عرق میکنه گفته خوبه و کاریش نمیشه کرد. یکروز یکی بهم گفت وقتی رفتی مهمونی٬ فرش رو بلند کن و کف دستتو بزن زیر فرش (همون جوری که آدم تیمم میکنه) اونوقت خوب میشه! چندبار (یواشکی) اینکارو کردم ولی خوب نشد! نمیدونم تقصیر خاک زیر فرش بود٬ یا تقصیر دست من و یا اینکه اون طرف منو گذاشته بود سر کار! مهم اینه که وقتی به نون جونم گفتم دستم عرق میکنه گفت مسئله ای نیست و دستم عرق کرده ام را ساعتها تو دستش گرفته.

بابام دوست داشت که من مجتهد بشم. واسه همین غیراز مشقهای مدرسه ام که تو دفتر می نوشتم رساله آیت الله بروجردی رو هم باید روی زرورقهای کاغذ برش مینوشتم. آخه اون زرورقها خیلی بزرگ بود. شاید از قد من هم بزرگتر بود. ولی عوضش از دفتر ارزونتر بود. فکر کنم تا کلاس پنجم دبستان حداقل دوبار از روی همه رساله نوشتم. یادم نیست که چندبار خوندمش ولی یادمه که بابام جلو دوستاش راجع به هر مسئله ای ازم سئوال میکرد٬ من فوری از حفظ جواب میدادم و بابام هم کیف میکرد.

با اینکه هنوز به سن بلوغ نرسیده بودم٬ ولی باید نماز میخوندم. آخه قرار بود مجتهد بشم دیگه! صبحها قبل از اینکه آفتاب بزنه بابام بیدارم میکرد که نماز بخونم! یادمه چندبار که زورم میومد واسه نماز صبح بلند شم٬ با اون کمربند کلفتش (که هیچوقت پاره نمیشد) چندتا شلاق خوردم!

دوست نداشتم صبحها وضو بگیرم واسه اینکه میخواستم بعدش دوباره بخوابم. بابام هم بعداز چند وقت قبول کرد. آخه خیلی دوسم داشت و اینکه هنوز بالغ نشده بودم. بعدا هی بشوخی بهم میگفت تو صبحها نماز میت میخونی. حتما میدونین که واسه مرده نماز خوندن وضو نمیخاد.