سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

فرار از کمربند (در ادامه آهای آهای بستنی)

وقتی رسیدم مغازه دیدم بابام نشسته اونور خیابون تو سایه٬ جلو ماستبندی شاه غلام و داره کباب میخوره. هیچی بهم نگفت ولی اخماش بدجوری تو هم بود. واسش تعریف کردم که چرخم تو گل گیر کرده بود و واسه این دیر رسیدم. بازم هیچی نگفت. یادمه ریحونهای کبابش سبز سبز بود. نون زیرکباب هم نون سنگک بود. حسابی دهنم آب افتاده بود .یخورده همونجوری وایستادم و دیدم چیزی نمیگه و داره غذاش رو میخوره.

اومدم اینور خیابون و رفتم تو مغازه (خانه) خودمون. خیلی دلم شور میزد. رفتم ته مغازه رو نیمکت نشستم. دیدم بابام اومد. کمربندشو باز کرد. همون که کلفت و چرمی بود و هیچوقت پاره نمیشد. من خودمو چسبوندم به دیوار. بابام هم با کمرش کتکم میزد و منم هی خودمو بیشتر میچسبوندم به دیوار. خیلی دوست داشتم دیوار دهن باز کنه و بغلم کنه یا کمربند بابام پاره بشه. ولی هیچکدوم اینا نشد! خودمو مچاله کردم و همینجوری که بابام میزد٬ یهو از زیر دست و پاش در رفتم!

بابام هم دوید (یک پاش میلنگید) دنبالم و داد میزد بیا٬ دیگه کاری باهات ندارم! وقتی دید بهم نمیرسه٬ برگشت و مغازه رو سپرد به همسایه بغلی و سوار دوچرخه اش شد و افتاد دنبالم. منم انداختم تو کوچه پس کوچه ها و سعی میکردم از کوچه هائی برم که جوب داشته باشه و راحت نشه با دوچرخه از روی جوبها رو شد تا سرعتش کمتر بشه.

بدجوری ترسیده بودم و اون موقع به هیچی فکر نمیکردم غیراز فرار و فقط میدویدم. خودمو به خیابون بابائیان رسوندم. دیگه بابام گمم کرده بود. هیچی پول نداشتم٬ قاچاقی سوار اتوبوس توپخونه شدم و رفتم پارک شهر.

 

پینوشت: اینم بگم که شرایط کودکی من و رفتارها و برخوردهای بابام تقصیر (اصلی) او نبوده٬ که تقصیر جامعه و رهبران جامعه بوده است.

 

آهــای آهــای بـســتـنـی

از ده یازده سالگی تابستونها بستنی میفروختم. بعضی وقتها هم گوش فیل(۱)  و قطاب میفروختم. ولی چون شیرینی دوست داشتم بیشتر شو خودم میخوردم و ضرر میکردم. بعضی وقتها هم بلال میفروختم. یکبار که میخاستم با یکی از دوستام شریک بشم٬ دوستم گفت از هم دیگه ندزدیما! منم رفتم به بابام گفتم که دوستم چی گفته. بابام گفت نمیخواد باهاش شریک بشی٬ حتما خودش میخاد دزدی کنه که اینو گفته.

اون وقتها بستنی علی ذولفقاری خیلی معروف بود.  صبح زود میرفتم کارخونه بستنی سازی چرخ بستنی ام رو برمیداشتم و می افتادم تو کوچه ها. فروشم هم خوب بود٬ شاید واسه اینکه قشنگ داد میزدم و یا یک چیزی تو داد زدنم بود! (۲)

یکروز جمعه بابام بهم گفت ساعت دوازده جلو مغازه باشم٬ نمیدونم چیکار داشت. من رفتم ته آریانا که جنگل ۱۰۵ بود (۳) تا بستنیهام رو زود بفروشم و برگردم. آخه اونجا تقریبا مثل پارک بود و جمعه ها شلوغ میشد.

وقتی میخاستم برگردم چرخ بستنی میره تو گل و هرکاری کردم درنمی اومد. بالاخره دو سه نفر اومدن کمک کردن و چرخم در اومد. می دونستم که دیرم شده. بدو بدو چرخ رو هل میدادم و می اومدم . نزدیکیهای مغازه از یکی پرسیدم ساعت چنده که گفت ساعت دو.

۱: داد میزدم: گـوش فـیــــل تـازه٬ مــال مغــازه

۲: الان که فکرشو میکنم اینش خوب بود که بهانه ای برای داد زدن داشتم!

۳: جنگل ۱۰۵ بعدا شد پادگان جی

ادامه دارد ...