سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

صندوق اسرار آمیز بابام و عمامه های خونی

بابام یک صندوق آهنی داشت که درش همیشه قفل بود. کلیدش رو هم نمیدونم کجا قایم میکرد. یک شب یکی از دوستاش یک عالمه کاغذ اورد و داد به بابام. بابام هم گذاشتش تو صندوقش و درش رو قفل کرد. بعداز دو سه شب چندتا از دوستاش اومدند و بابام به هر کدومشون چندتا از همون کاغذها داد و رفتند. بعدا که بزرگتر شدم فهمیدم که اون کاغذها اعلامیه بودند!

یکروز هم رفته بودیم خیابون که دیدیم شیشه اتوبوسها شکسته بود. بابام گفت که دانشجوها شیشه اتوبوسها رو شکستند و ... چون دولت میخواسته پول بلیط رو گرونتر کنه. از اون به بعد دیگه من دولت رو دوست نداشتم و هرجا پاسبان میدیدم بهش چپ چپ نگاه میکردم. آخه دانشجوها کم پول داشنتد دیگه...

یکروز بابام بهم گفت که شاه جهود هستش. منم رفتم تو کوچه به دوستام گفتم بابام میگه شاه جهود هستش. بعدا بابام فهمیده بود که من به دوستام اینو گفتم دعوام کرد و گفت این حرفها رو نباید به کسی بگم!

بعضی جمعه ها میرفتیم قم و حرم و زیارت میکردیم برگشتنی هم سوهان می خریدیم که من خیلی دوست دارم. یکبار پنجشنبه رفتیم و شب تو مسافرخانه خوابیدیم. من خیلی کیف کردم. آخه تشکهاش نرم بود و اصلا ساس نداشت. صبح زود پا شدیم و رفتیم مدرسه طلاب (همونجا که بابام دوست داشت وقتی من بزرگ شدم برم). دیدیم شیشه ها شکسته و در حجره ها رو با عمامه بستند و بعضی از عمامه ها هم خونی بود. بابام گفت که شاه بعضی از ملاها رو کشته بعضیهاشون هم رفتند زندان. بابام اشک تو چشمهاش جمع شده بود و منم گریه ام گرفته بود. بعدا فهمیدم که جریان پانزده خرداد بودش.

شاید تحت تاثیر خاطره اون روز بود که وقتی موسی روز پانزده خرداد بدنیا اومد من گفتم که:

در خونین روز پانزده خرداد فرزندی از تبار ابراهیم دیده به جهان گشود که ما نامش را موسی نهادیم

 

 پینوشت: به هر سه نظر پاسخ داده شده.

 

بعد از فرار

بعداز اینکه از خونه (مغازه) فرار کردم٬ یکی دو ساعت تو پارک شهر گشتم. همینجوری راه میرفتم و به بچه هائی که با بابا و مامانشون اومده بودند و داشتند بازی میکردند نگاه میکردم و فکر میکردم.

نمیدونستم چیکار کنم. نزدیکهای عصر بود که پیاده راه افتادم به طرف سلسبیل ( خیابان رودکی).

مسیر رو خوب بلد بودم. آخه با بابام هر جا میرفتیم ازم میخاست که اسم خیابونها را بخونم. این هم به سوادم کمک میکرد و هم اینکه خیابونها رو خوب یاد بگیرم.

نزدیکای غروب بود که تو خیابون منیریه یه توپ پلاستیکی قرمز اندازه توپ فوتبال پیدا کردم. انگار اون گوشه خیابون٬ منتظر من بود. تا آونوقت اینهمه پیاده راه نرفته بودم. شاید توپه میخاست کمکم کنه که حوصله ام سر نره و زیاد خسته نشم. 

همینجوری توپ بازی میکردم و میرفتم. فکر کنم این طولانیترین مدتی بوده که توپ بازی کردم! آخه بابام دوست نداشت زیاد (فوتبال یا جورای دیگه) توپ بازی کنم. میگفت اگه آدم زیاد ورزش کنه٬ عقلش کم میشه! 

هوا دیگه تاریک شده بود که رسیدم دم در مغازه (خانه مان). توپم رو گذاشتم بغل در و وایستادم بابامو نگاه کردم. بابام لبخند زد و گفت بیا تو. از خنده اش فهمیدم که دیگه کتکم نمی زنه.

از اون روز به بعد دیگه یادم نمیاد که بابام کتکم زده باشه.