چند وقتی هستش که سعی کردهام به رفتارها و برخوردها عمیقتر نگاه کنم و به دنبال علتها و انگیزهها باشم. این موضوع رو شاید بشه تو آخرین نوشتههام دید.
همونطور که تو خودکاوی و خودهیپنوتیزم هم نوشتم٬ میخواهم در مورد گذشته و حال خودم هم همینکار رو بکنم تا شاید خودم رو بهتر بشناسم و همینطور شاید کمک و تجربهای باشه برای دوستداران و رهروان خودشناسی و انسانشناسی ...
به هر حال... وقتی که گربه جوجهها ناز من رو خورد٬ را نقد و بررسی میکنم:
۱- از کجا معلوم که همون گربه (و به تنهائی) همه جوجهها را خورده باشد؟ اصلا مگر دل یک گربه آنقدر بزرگ است که بتواند ۱۲ تا جوجه را یکجا بخورد؟
۲- وقتی که گربه را با کمربند میزدم٬ این عکسالعمل خودبخودی و ناشی از عقدههای کور و حس حقارت ؛ در اثر کمربند خوردنهای من از پدرم؛ نبود؟ و آیا ناخودآگاه این عقدهها را سر ِ گربه بدبخت پیاده نکردم؟
۳- اگر گربه گرسنه نبود٬ آیا جوجههای مرا میخورد؟ (من فکر میکنم نمیخورد و این را هم تجربه حیوانداری اروپائیها نشان داده است!)
۴- این تقصیر من بوده که از جوجههایم درست مراقبت نکردم و در مورد حفاظت و امنیتشان کوتاهی کردم.
۵- ...
پینوشت: امیدوارم روح آن گربه و جوجههایم و خدایشان٬ همه اینها را بر من ببخشند.
نتیجه: قبل از تنبیه هر جانداری٬ خوب فکر کنم و همه جوانب و مسائل را بررسی کرده و از کار خودبخودی بپرهیزم.
نمیدونم ماشین جونم سینهپهلو کرده یا ذاتالریه گرفته! آخه هفته پیش یکدفعه دندههاش قاطی کرد و افتاد تو دنده لجبازی و هر چهارتا چرخش رو کرد تو یک لاستیک و از جاش تکون نخورد و از دنده لجبازی در نمیاد که نمیاد ...
اینجوریا بود که آخر هفته با اتوبوس رفتم کلبه. از ایستگاه اتوبوس سه کیلومتر (نیم ساعت) باید پیاده میرفتم تا برسم به کلبهجونم. هوا خیلی خوب بود و نور پائیزی خورشید٬ خستگی راه رو از تنم میکشید بیرون و خلاصه جاتون خالی٬ با برگهای قشنگ درختها - قدم زنان - کلّی حال میکردم تا اینکه رسیدم به کلبه.
یکشنبه از صبح هی بارون میومد و بعداز یکیدو ساعت قطع میشد و دوباره ابر از نو و بارون از نو.
عصر نشسته بودم و فکر میکردم که کی بارون بند میاد تا برم ایستگاه اتوبوس و بیام خونه و خلاصه عزا گرفته بودم که اگه بارون بند نیاد چه حالگیریای میشه و ...! تو همین فکرها بودم که دیدم این بارون نیست که داره حالگیری میکنه٬ بلکه تنبلی و شیشهخردههای خودمه!
بلند شدم و یک تکونی به خودم دادم و یکخرده از شیشهخردههام رو ریختم و بادگیرم رو پوشیدم و راه افتادم. به خودم گفتم حالا که انقدر تنبل شدی و اینجوری عزاگرفته بودی٬ باید تا خونه پیاده بری!
همینجوری که میومدم تو راه شیشهخردههام بیشتر میریخت و بالاخره بعداز سه ساعت پیادهروی (سبکتر و خالصتر) رسیدم خونه.
پینوشت: نروژیها یک ضربالمثل دارند که میگه: هوای بد وجود نداره٬ بلکه لباس بد (نامناسب) مسئله ساز هستش.