سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

دشمن دانا بلندت میکند٬ بر زمینت میرند نادان دوست

همونجور که ندا در کامنت اولین جشن تولدم نوشته: ... خوب آدم سرد و بیروح باشه بهتر از اینه که به دروغ اظهار دوستی و صمیمیت بکنه ...
به نظر من یک دوست سرد و بیروح ولی صادق٬ صدبار بهتر از یک دوست دودوزه باز و کلکو هستش. من فکر میکنم که حتی یک دشمن صادق بهتر از دوست ناصادق است و بایای خدابیامرزم هم خیلی بهم میگفت: دشمن دانا بلندت میکند٬ بر زمینت میرند نادان دوست

همین صادق بودن این دخترخانم یکی از مهمترین دلیلهائی بود که عاشقش شده‌بودم.
آخه میدونی؟ وقتی که آگاهانه عاشق میشم٬ اول عاشق ارزشها و خصوصیات طرف میشم و بعد عاشق شکل و قیافه و ...  

وقتی که آدم مینویسه٬ خیلی احساسات و چیزها میتونه ناخودآگاه رو نوشته‌اش تاثیر بذاره! واسه همین فکر میکنم که توی اولین جشن تولدم٬  یک کمی تند رفتم و شاید بهتر بود بجای نق زدن راجع به سردی و یخ بودنش٬ به تجزیه تحلیل و بررسی علتها میپرداختم و ... همینجا بهتره که ازش معذرت بخوام که اینجوری راجع بهش نوشتم. هرچند که فارسی بلد نیست و نه این وبلاگ رو میشناسه و نه نویسنده‌اش رو٬ ولی خدا رو چه دیدی٬ شاید خودم یکروز براش خوندم. (به هرحال به خاطر انسانیت و صداقت باید از اون نوشته‌آم انتقاد کنم و عذرخواهی.)
اگه وقت بشه بعدها خواهم نوشت که چه‌جوری باهاش آشنا شدم و ... بیشتر خواهم نوشت.

شاید اگر امسال هم جشن تولدم تنها باشم٬ بیاد پانزده سال پیش٬ دوباره شیرینی بخرم و بهش زنگ بزنم و ... (شاید بد نباشه بعضی وفتها تاریخ دوباره تکرار بشه٬ البته با آگاهی و تجربه‌های بیشتر!).

 

 

اولین جشن تولدم

تا وقتی که بزرگ شدم از روز تولد و جشن تولد خبری نبود! حتما به خاطر شرایطی بود که توش بزرگ شده بودم و اصلا امکانش نبود. آخه نمیشد تو مغازه خیاطی جشن تولد گرفت دیگه!

وقتی بزرگتر شدم و به قول معروف خودم رو داشتم می‌شناختم٬ فقر و تنهائی و هزارو یک مسئله دیگه٬ وقت و امکانی واسه فکر کردن به تولد و جشن تولد نمیگذاشت و شاید باور نکنی اگه بگم که اصلا نمی‌دونستم واسه تولد هم میشه و میبایست که جشن گرفت!
بعدش هم تا فهمیدم دنیا دست کیه و تو مملکتم چی میگذره٬ مهمترین مسئله‌ام این بودش که چیکار کنی تا بزرگترین ضربه رو به دشمن بزنی و کمترین ضربه رو بخوری! تا اینکه بلاخره اومدم اینجا (تبعیدگاه نهائی)!
اینجا بود که یکخورده چشم و گوشم بیشتر باز شد و فهمیدم که واسه تولد میشه جشن هم گرفت و شیرینی خورد. اگه زندگیم رو تا ۱۴ سالگی خونده باشید حتما میدونید که شیرینی خیلی دوست دارم و ...
از اونجائی که آدم عاشق پیشه‌ای بوده‌ام و از کلاس دوم دبستان عادت کردم که عاشق بشم٬ عاشق یک دختر نروژی شدم. روز تولدم٬ خودم شیرینی خریدم و رفتم در خونه‌اش! در رو که باز کرد گفت این چیه؟
گفتم: میدونی چیه؟ امروز تولدم هستش! شیرینی خریدم و اومدم اینجا تا با هم بخوریم و جشن تولد بگیریم!!!
لبخند سرد و بیروحی زد و رفتم تو. خدائیش اونهم بستنی آورد و خلاصه جاتون خالی٬ شیرینی و بستنی و قهوه رو زدیم تو رگ.
تا اونجائیکه یادم میاد این اولین جشن تولد من بودش! اما همونجا و بعدش فکر کردم که این چه‌ کاری بود که کردم و از جشن تولد گرفتنم پشیمون شدم. آخه خونه‌اش و رابطه عینهو کشورشون سرد بود و خشک.
خدا رو شکر که میدونست عاشقش هستم وگرنه فکر کنم رابطه و فضای خونه همچین یخ میشد که من همونجا یخ میزدم و میشدم آقا یخی! البته اون که به یخ بودن عادت داشت و اصلا خودش یک تیکه یخ بوده و شاید هم مثل یک قالب یخ بدنیا اومده!

پینوشت: انگار زیاد پرحرفی کردم و طولانی شد بقیه‌اش رو سعی میکنم فردا و یا بعدا بنویسم