اون قدیما زمستونها٬ سیبزمینی پیاز٬ یک سال گرون میشد و سال دیگه ارزون!
طبق حساب بابام٬ اون سالی که مغازهاش آتش گرفته بود٬ باید سیبزمینی پیاز گرون میشد.
واسه همین مغازهاش را فروخت و همه پولش رو سیبزمینی پیاز خرید تا زمستون بفروشه.
اما از بدشانسی ما٬ اونسال سیبزمینی پیاز گرون نشد و همهشون موند و گندید و اینجوری شد که پولهای باباجونم هم باهاشون از بین رفت.
وقتی من (به خاطر عشق ناآگاهانهام) از ارومیه به تهران تبعید شدم٬ بابام ورشکسته شده بود و نه تنها خونه که حتی دیگه مغازه هم نداشتیم!
پینوشت: ازاین ببعد طبق سنت قبلی٬ سعی میکنم سهشنبهها از بچهگیم و گذشتههام بنویسم.
این ماشینم رنگش آبیه٬ ولی تقریبا مثل همون مینیماینری هستش که پسرخالهام اون قدیما داشت و واسه دختربازی خریده بود و رنگش قرمز بودش. آخه اون باباش کارخانهدار بود و خودش هم پسرحاجی و میتونست واسه دختربازی ماشین بخره و با احساسات آدمها بازی کنه! اما کارش به نظر من درست نبود٬ آخه دخترا هم آدمند و نباید اونجوری با احساساتشون بازی میکرد و دخترها هم نباید گول ماشین اون و پسرحاجی بودنش رو میخوردند.
بههرحال من ماشینم رو فقط واسه ماشینبازی و ماشینسواری خریدم و خوشحالم از اینکه که هیچوقت آگاهانه با آدمها و آحساساتشون بازی نکرده و نخواهم کرد.
پینوشت ۱: ادب از که آموختم؟ از بیادبان!
پینوشت ۲: هرچه کنم بخود کنم گر همه نیک و بد کنم