دائی بزرگم یک آدم تپل و قلدر و دوستداشتنی بود. بابا بزرگم که یک گاراژ داشت مرده بود و دائی بزرگم ؛زورکی؛ صاحب گاراژ شده بود. آخه خیلی قلدر و زوردار بود دیگه!
بابام بعداز اینکه ورشکست شد و دیگه هیچ جائی نداشت٬ رفته بود تو گاراژ دائیم سرایدار یا گاراژدار شده بود. آخه دائیم که نمیتونست گاراژدار باشه! واسه اینکه اون یک کار دیگه داشت و اداری بودش...
گاراژ دائیم تو خیابان سهراب٬ نزدیک میدان (ترهبار) طاهری بود. واسه همین اونجا هم ماشین پارک میکردند و هم چرخ طوافی (چرخ میوهفروشی). این همون گاراژی هستش که وقتی من و مامانم رفته بودیم اونجا مهمونی٬ گم شده بودم.
من هم که از پیش منیرجونم تبعید شدم٬ رفتم گاراژ پیش بابام. اسمم رو هم نوشتم دبیرستان ذوقی (معروف به ذوقی گدا) توی چهارراه عباسی. آخه باید کلاس هفتم رو میخوندم تا باسوادتر بشم دیگه.
پینوشت: سعی میکنم سهشنبهها و پنجشنبهها از خاطرات و گذشتههایم بنویسم.
عروسکی میخرم٬ بهترین عروسک دنیا را
عروسکی صادق که نه تنها دروغ نگوید٬ که هیچوقت فکر دروغ گفتن هم به سرش نزند!
عروسکی میخرم٬ عروسکی عاشق که بجز عشق خالص هیچ نداند.
اما حیف که این عروسک روح ندارد!
عروسکم را به کعبه٬ خانه خدا خواهم برد تا خدا در او بدمد و آنگاه عروسکم انسان خواهد شد.
پینوشت: حس و نوشتهای که برای اولین بار در چهارشنبه 16 خرداد ماه سال 1386 ساعت 07:56 PM ثبت شد!