سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

بزاز دوره‌گرد

بابام دیگه داشت پیر میشد و نمی‌تونست خوب گارا‌‌ژداری کنه! یک مغازه کوچک بغل گاراژ بود که دائیم کرایه داده بود به بابام. بابام هم اونجا لوازم‌التحریر و اسباب بازی و یکخورده هم خرت و پرتهای خرازی می‌فروخت. شبها هم تو همون مغازه کوچیکه می‌خوابیدیم. ولی اون‌ نزدیکیها مدرسه نبود و کآسبی بابام همچین تعریفی نداشت. واسه همین یک چرخ تهیه کرد و زد به بزازی. یعنی بابام شد بزاز دوره‌گرد

خونه دائیم ته گاراژ بود و یه زن داشت و شیش تا دختر. دختر بزرگش هیجده ساله بود و دختر کوچیکش سه ساله. یکی از اون دختر وسطیا که دوازده - سیزده ساله بود (با دائیش - برادر زن‌دائیم) گاراژ رو اداره میکردند. این دختردائیم از اون هفت خطهای روزگار بود! یعنی هفت تا مرد هیز ِ مِیدونی رو میذاشت تو جیبش و هیچکس نمیتونست سرش کلاه بذاره. منم که عصری از مدرسه میومدم کمکش میکردم. اما خدائیش شانس آوردم که ایندفعه عاشق این‌ دختر دائیم نشدم. آخه منم چهارده سالم شده بود و کم‌کم داشت سر و گوشم می‌جنبید و چشام باز میشد دیگه!

 

چرا به اچ (H) میگن آش؟

کلاس هفتم که بودم٬ یکروز تو دبیرستان دعوام شد و با مشت زدم تو صورت یکی از همکلاسیهام! بنده خدا عینکش شکست! آخه عینکی بودش دیگه.
آقا مدیر گفت باید باباتو بیاری٬ منهم دائیم رو بردم مدرسه و قرار شد دائیم پول عینک همکلاسیم رو بده. دائیم جلو آقا مدیر دعوام کرد و ... ولی بعدا بهم گفت آفرین٬ هروقت کسی اذیتت کرد بزنش! ولی مواظب باش تو چشمش نزنی! مخصوصا اگه عینکی باشه. راست میگفت دیگه٬ اگه طرف کور شده بود! وای٬ حالا با عذاب وجدانم چه خاکی تو سرم میریختم؟ 

چند وقت بعد با یکی دیگه تو حیاط مدرسه دعوام شد و پسره با نوک خودکار بیک محکم کوبید تو سرم که هنوز (وقتی کچل میکنم) با دست میشه جاشو لمس کرد! خدا رحم کرد که زد پائین سرم٬ نزدیک گوشم. اگه به مغزم زده بود شاید سیمهام قاطی میشد. اونوقت اونم عذاب وجدان میگرفت دیگه!
بعدا با همدیگه دوست شدیم. آخه یکروز بهش گفتم از معلم شیمی بپرسه چرا به اچ (H) میگن آش (هاش)!
همه زدند زیر خنده! آقا معلم و دوستم٬ هر دوتاشون رنگشون سرخ شد ...