با تعجب گفت: ا ِ ا ِ عجب آدمی هستی!! تو مو را هم از ماست میکشی!!!
گفتم: نه تنها مو را٬ که حتی مژه را هم٬ از ماست میکشم.
آری! میبایستی مو و موها را از ماست بکشم. از مو و موها تار خواهم ساخت و آنگاه با این تار٬ آهنگ صداقت مینوازم و در مجاورت رقص شعلهها٬ ناخالصیهایم را خواهم سوزاند و تو٬ اگر دل و چشم و گوشت باز باشد٬ شاید بتوانی بفهمی و ببینی که یکمن ماست خالص٬ چقدر کره میدهد.
... وگرنه این موها در جریان تغییر و تحول ماست به کره٬ رشد خواهند کرد و بیشتر خواهند شد و در نتیجه٬ چیزی بجز کَره پشمالو بدست نخواهد آمد!
نمیدونم چرا آسمون ِ اینجا اینهمه دیروز عصبانی بود و اخمهاش رو تو هم کرده بود.
همش به باد میگفت که گوش درختها رو بگیره و درختها رو از زمین بکنه. انگاری میخواست زمین رو طلاق بده و بچههاش رو هم ازش بگیره. زمین هم که خیلی درختها رو دوست داره٬ سفت بغلشون کرده بود نمیگذاشت که باد اونها رو به آسمون بده! آخه درختها بچه زمین هستند و باید تو بغل مامانشون باشند دیگه.
بالاخره آخرش دیشب آسمون حسابی گریه کرد و دلش خالی شد. امروز انگاری دوباره آسمون با زمین آشتی کرده و مث اینکه از کار دیروزش پشیمونه.
آخه به خورشید گفته هر چی رو که رو زمین هستش رو بوس کنه و به باد هم گفته که درختها رو ناز کنه.
آسمون و زمین هم٬ همدیگه رو توی افق عاشقانه بغل کردهاند و ...