یادمه تو مغازه یک آفتابه و یک لگن مسی داشتیم. بابام رختها رو تو لگن مسی میشست و ته دکان طناب زده بود و اونجا لباسها رو خشک میکرد. از آفتابه هم واسه دست و صورت شستن و وضو گرفتن و مسواک زدن استفاده میکردیم.
یادمه مجبورم میکرد مسواک کنم تا دندونهام خراب نشه. باید کنار جوب آب مینشستم و مسواک میکردم. بابام هم با آفتابه آب میریخت و دهنم رو میشستم. مردم رد میشدند و نگاه میکردند و بعضیهاشون لبخند میزدند و منهم خجالت میکشیدم و از مسواک زدن بدم میومد! شاید واسه همینه که هیچوقت دوست نداشتم مسواک بزنم و حتما بخاطر اینه که دندونهام زودتر خراب شدند.
هر سال تابستون بابام سر خودشو و هم کله منو تیغ میانداخت. میگفت خیلی خوبه٬ هم مغز آدم نفس میکشه و هم اینکه آدم وقتی پیر بشه کچل نمیشه و یا دیرتر کچل میشه. شاید اگه اون موقع کلهام رو تیغکاری نمیکردم الان وسط سرم کچلتر بود. یکبار هم خواهرم رو برد سلمونی و داد موهاش رو از ته زدند. آخه موهاش شپش گذاشته بود.
چیز زیادی از خواهرم یادم نمیاد! فکر کنم یکی دو سالی بیشتر پیش ما٬ تو مغازه نبود. آخه بابام یک دوست متدین داشت و فرستادش خونه اونا. حتما میدونید٬ نگه داشتن دختر تو مغازه سخت بود دیگه.... یادمه هروقت از خواهرم میپرسیدیم ساعت چنده؟ میگفت پنج شیش (۱).
بعضیوقتها هم من که داداش بزرگش بودم اذیتش میکردم و مداد لای انگشتهاش میگذاشتم و دستشو فشار میدادم که دردش میومد و جیغش میرفت هوا و اشکش در میومد. میبینید من چقدر بد بودهام؟ باید باهاش حرف بزنم و بهش بگم. شاید منو ببخشه.
یکبار خواهرم سرخک گرفته بود و بابام ته مغازه چادرشب زده بود و یک اطاق کوچیک واسش درست کرده بود که اونجا باشه. آخه میگفتند جای کسی که سرخک داره باید تاریک باشه! فکر کنم بعداز سرخک گرفتنش بود که بابام خواهرم رو فرستاد خونه دوستش.
هنوز هیشکی از فامیلهام نمیدونند که من دارم خاطراتم رو اینجا مینویسم. شاید باید از خواهرم بپرسم تا اگه چیزی یادشه بگه و من بنویسم.
۱: اون موقع خواهرم هفت سالش نشده بود و به مدرسه نمیرفت و از شمارهها و اعداد فقط پنج و شش رو بلد بود.
پی نوشت: به نه کامنت پاسخ داده شده.
یادمه خیلی کوچیک بودم. اونوقتها که بابا و مامانم پیش هم بودند و من هم پیش هر دوتاشون بودم. شاید چهار پنج ساله بودم. خانهمان یک زیرزمین بود که از آقای ابراهیمی (صاحبخانه) اجاره کرده بودیم.
حتما میدونید که من شیرینی خیلی دوست دارم. شب شام حلوا داشتیم و یک خورده هم واسه صبح من مونده بود. صبح داشتم حلوام رو که تو یک پیاله کوچیک آهنی بود میخوردم. تا نصفههّای کاسه خورده بودم که یکدفعه یک کرم قرمز گنده سرشو از وسط حلوا آورد بالا. من جیغ کشیدم و کاسه رو پرت کردم که خورد به دیوار گچی خونهمون.
از اون به بعد تا وقتی که تو اون خونه بودیم٬ با بچههای صاحبخانه میرفتیم باغچه حیاط رو با یک چوب کوچیک میکندیم و هرجا که کرم خاکی میدیدیم روش نمک میپاشیدم تا بمیره! یادم نیست چندتا کرم کشتم ولی خدا کنه زیاد نکشته باشم. آخه بعداً فهمیدم که کرمها یه جوری خاک رو شخم میزنن و باعث میشن به خاک هوا برسه و این واسه رشد گیاهان لازم و خوبه...
حیونکی اون کرمهایی که به خاطر ترس من و کینه کور من کشته شدند و اون گیاهانی که نتونستند تو باغچه آقای ابراهیمی رشد کنند و اون خاکهایی که با نمک قاطی شدند...
وقتی بزرگتر شدم همش از کرم میترسیدم. ولی از کرم ابریشم نمیترسیدم و تو مغازه بابام کرم ابریشم داشتم و زمانی که پیله میبافتند و یا وقتی برگ توت میخوردند خیلی باحال بودند...
یادمه اونوقتها که با شین نامزد بودم٬ رفته بودیم کوه و شین یک کرم ورداشته بود و دنبالم میکرد و من عینهو برق درمیرفتم و نتونست بهم برسه. ولی وقتی اسیر لاجوردی بودم روی برنجی که داشتم میخوردم٬ یک کرم زرد داشت راه میرفت. من کرم رو ورداشتم گذاشتم کنار و بقیه غذام رو خوردم. آخه فیلم پاپیون رو دیده بودم که تو زندان سوسک میخورد و شاید منم از اون یاد گرفته بودم...
تا قبلاز اینکه شروع به نوشتن کنم و راجع به گذشته و خاطرات خودم فکر کنم و بنویسم٬ نمیدونستم که چرا از کرم میترسیدم ولی حالا میدونم که دیگه از کرم نمیترسم.
پی نوشت: به هشت کامنت پاسخ داده شده