سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

رساله ای در زرورق

بابام میگفت واسه اینکه دستخطم خوب بشه باید با قلم و مرکب بنویسم. باید خیلی تمرین نوشتن میکردم. واسم قلم ریز و دوات و مرکب خریده بود. نمیدونم چرا باید نوک قلم ریز رو قبل از مصرف می سوزوندیم! شاید واسه اینکه ضد عفونی بشه و اگه کوبیدیم تو سر یکی٬ طرف کزاز نگیره!

هیچوقت دستخطم خوب نشد شاید واسه اینکه هی دستم عرق میکرد و همش حواسم به این بود که زیر دستم یک کاغذ دیگه بذارم تا کاغذی که روش مینویسم خیس نشه و مرکب روی کاغذ پخش نشه! هنوز هم که هنوزه بعضی وقتها دستم عرق میکنه و با هرکی میخام دست بدم٬ اول دستمو با شلوارم خشک میکنم! به هر دکتری هم که گفتم دستم عرق میکنه گفته خوبه و کاریش نمیشه کرد. یکروز یکی بهم گفت وقتی رفتی مهمونی٬ فرش رو بلند کن و کف دستتو بزن زیر فرش (همون جوری که آدم تیمم میکنه) اونوقت خوب میشه! چندبار (یواشکی) اینکارو کردم ولی خوب نشد! نمیدونم تقصیر خاک زیر فرش بود٬ یا تقصیر دست من و یا اینکه اون طرف منو گذاشته بود سر کار! مهم اینه که وقتی به نون جونم گفتم دستم عرق میکنه گفت مسئله ای نیست و دستم عرق کرده ام را ساعتها تو دستش گرفته.

بابام دوست داشت که من مجتهد بشم. واسه همین غیراز مشقهای مدرسه ام که تو دفتر می نوشتم رساله آیت الله بروجردی رو هم باید روی زرورقهای کاغذ برش مینوشتم. آخه اون زرورقها خیلی بزرگ بود. شاید از قد من هم بزرگتر بود. ولی عوضش از دفتر ارزونتر بود. فکر کنم تا کلاس پنجم دبستان حداقل دوبار از روی همه رساله نوشتم. یادم نیست که چندبار خوندمش ولی یادمه که بابام جلو دوستاش راجع به هر مسئله ای ازم سئوال میکرد٬ من فوری از حفظ جواب میدادم و بابام هم کیف میکرد.

با اینکه هنوز به سن بلوغ نرسیده بودم٬ ولی باید نماز میخوندم. آخه قرار بود مجتهد بشم دیگه! صبحها قبل از اینکه آفتاب بزنه بابام بیدارم میکرد که نماز بخونم! یادمه چندبار که زورم میومد واسه نماز صبح بلند شم٬ با اون کمربند کلفتش (که هیچوقت پاره نمیشد) چندتا شلاق خوردم!

دوست نداشتم صبحها وضو بگیرم واسه اینکه میخواستم بعدش دوباره بخوابم. بابام هم بعداز چند وقت قبول کرد. آخه خیلی دوسم داشت و اینکه هنوز بالغ نشده بودم. بعدا هی بشوخی بهم میگفت تو صبحها نماز میت میخونی. حتما میدونین که واسه مرده نماز خوندن وضو نمیخاد.

بلوز جادوئی

کلاس اول دبستان بودم که یکروز مامانم اومد مدرسه یه عالمه بوسم کرد و یک بلوز بهم داد و منم همونجا پوشیدمش. بلیز بافتنی بود و خودش بافته بودش.

مدرسه تعطیل شد و رفتم مغازه (خانه مان) پیش بابام. بابام پرسید این بلوز را از کجا آوردی؟ گفتم مامانم بهم داده. بابام گفت اون دیگه مامانت نیست٬ یک جادوگر هستش و این بلوز جادو شده هستش! از تنم درآورد و همونجا تو خیابون قیچیش کرد و آتیشش زد!! از اون ببعد هم هی میگفت اون زنه جادوگره و میخواد تو رو جادو کنه! هروقت دیدیش٬ فرار کن و بیا اینجا بمن بگو!!

یادمه یکروز مامانم منو بوسیده بود و بابام هم ۱۰۰ متر اونورتر دیده بود. وقتی رسیدم پیش بابام جای بوس مامانمو با دستم پاک کردم!! یکروز هم الکی به بابام گفتم که تو کوچه علیجانی اون زنه رو دیدم و فرار کردم! بابام تشویقم کرد و بهم جایزه (پول) داد.

فکر میکنم که این اولین دروغ غرض و مرض دار و سودجویانه تو زندگیم بوده و همینجا به خاطر این برخورد فرصت طلبانه ام از خود انتقاد میکنم و اگر مادرم این نوشته را خواند و یا کسی برایش تعریف کرد٬ امیدوارم ناراحت نشه!

امیدوارم هم مادرم و هم خدا این خطای منو ببخشند و همینطور از مادرم و خدا میخام که اشتباهات پدرم را ببخشند تا شاید روحش شاد بشه.