چند سال پیش تو ایستگاه قطار وایستاده بودم و سیگار میکشیدم و منتظر قطار بودم.
یک خانم گفت آقا فندک داری؟ دستم رو کردم تو جیبم و دیدم دو تا دارم!
هر دوتا فندک رو بهش نشون دادم و یکی از فندکها رو بهش دادم و گفتم مال خودت٬ آخه من دوتا دارم. همینجوری که داشت با تعجب بهم نگاه میکرد٬ سوار قطار شدم و رفتم پی کارم.
بعداز اینکار حس کردم که هم روحم سبکتر شده و هم جسمم از حمل بار اضافی خلاص شده. آخه من که حمال نیستم!
چند وقتی هستش که سعی کردهام به رفتارها و برخوردها عمیقتر نگاه کنم و به دنبال علتها و انگیزهها باشم. این موضوع رو شاید بشه تو آخرین نوشتههام دید.
همونطور که تو خودکاوی و خودهیپنوتیزم هم نوشتم٬ میخواهم در مورد گذشته و حال خودم هم همینکار رو بکنم تا شاید خودم رو بهتر بشناسم و همینطور شاید کمک و تجربهای باشه برای دوستداران و رهروان خودشناسی و انسانشناسی ...
به هر حال... وقتی که گربه جوجهها ناز من رو خورد٬ را نقد و بررسی میکنم:
۱- از کجا معلوم که همون گربه (و به تنهائی) همه جوجهها را خورده باشد؟ اصلا مگر دل یک گربه آنقدر بزرگ است که بتواند ۱۲ تا جوجه را یکجا بخورد؟
۲- وقتی که گربه را با کمربند میزدم٬ این عکسالعمل خودبخودی و ناشی از عقدههای کور و حس حقارت ؛ در اثر کمربند خوردنهای من از پدرم؛ نبود؟ و آیا ناخودآگاه این عقدهها را سر ِ گربه بدبخت پیاده نکردم؟
۳- اگر گربه گرسنه نبود٬ آیا جوجههای مرا میخورد؟ (من فکر میکنم نمیخورد و این را هم تجربه حیوانداری اروپائیها نشان داده است!)
۴- این تقصیر من بوده که از جوجههایم درست مراقبت نکردم و در مورد حفاظت و امنیتشان کوتاهی کردم.
۵- ...
پینوشت: امیدوارم روح آن گربه و جوجههایم و خدایشان٬ همه اینها را بر من ببخشند.
نتیجه: قبل از تنبیه هر جانداری٬ خوب فکر کنم و همه جوانب و مسائل را بررسی کرده و از کار خودبخودی بپرهیزم.