سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

آی بادمجونه بادمجون

بعضی از این میوه‌فروشهای دوره‌گرد همه میوهاشون رو نمیتونستند بفروشند و اون ته‌مونده چرخشون رو بمن می‌دادند. یادمه یکبار یکیشون چند کیلو بادمجون بهم داد که منهم با چرخش راه افتادم تو کوچه‌ها و داد می‌زدم ؛آی بادمجونه بادمجون؛ بقیه‌اش رو هم دادم به حاجی سرکه‌ای که روبروی گاراژمون سرکه فروشی داشت٬ تا ترشی بندازه.
یک بار هم انقدر هلو و زردآلو بهم دادند که یه عالمه‌اش رو خوردم و بقیه‌اش رو پهن کردم جلو آفتاب و خشکشون کردم. بعضی وقتها هم اون آقا پولدارها که ماشین داشتند٬ ماشینشون رو میدادند من بشورم و من هم پولدار بشم!
فکر کنم هر ماشینی که میشستم (۲۰ ریال) دو تومن میگرفتم. ولی زمستونها ماشین شستن رو دوست نداشتم و بعضی وقتها گریه‌ام میگرفت. آخه وقتی آب می‌پاشیدم به ماشینه٬ فوری آبها یخ میزد دیگه!
منهم عزا میگرفتم که چه‌جوری یخها رو آب کنم. ولی بعدا راه ِ آب کردن یخها رو یاد گرفتم. انقدر با دستمال و حوله تند تند میمالیدمشون که یخها گرم میشدند و از رو میرفتند و آب میشدند. ولی خب دستم هم درد میگرفت و ...

 

درختها٬ بچه‌های زمین

نمی‌دونم چرا آسمون ِ اینجا اینهمه دیروز عصبانی بود و اخمهاش رو تو هم کرده بود. 
همش به باد میگفت که گوش درختها رو بگیره و درختها رو از زمین بکنه. انگاری میخواست زمین رو طلاق بده و بچه‌هاش رو هم ازش بگیره. زمین هم که خیلی درختها رو دوست داره٬ سفت بغلشون کرده بود نمی‌گذاشت که باد اونها رو به آسمون بده! آخه درختها بچه زمین هستند و باید تو بغل مامانشون باشند دیگه. 
بالاخره آخرش دیشب آسمون حسابی گریه کرد و دلش خالی شد. امروز انگاری دوباره آسمون با زمین آشتی کرده و مث اینکه از کار دیروزش پشیمونه.
آخه به خورشید گفته هر چی رو که رو زمین هستش رو بوس کنه و به باد هم گفته که درختها رو ناز کنه.
آسمون و زمین هم٬ همدیگه رو توی افق عاشقانه بغل کرده‌اند و ...