سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

کرم خاکی هم حلوا دوست داره

یادمه خیلی کوچیک بودم. اونوقتها که بابا و مامانم پیش هم بودند و من هم پیش هر دوتاشون بودم. شاید چهار پنج ساله بودم. خانه‌مان یک زیرزمین بود که از آقای ابراهیمی (صاحبخانه) اجاره کرده بودیم.
حتما می‌دونید که من شیرینی خیلی دوست دارم. شب شام حلوا داشتیم و یک خورده هم واسه صبح من مونده بود. صبح داشتم حلوام رو که تو یک پیاله کوچیک آهنی بود می‌خوردم. تا نصفه‌هّای کاسه خورده بودم که یکدفعه یک کرم قرمز گنده سرشو از وسط حلوا آورد بالا. من جیغ کشیدم و کاسه رو پرت کردم که خورد به دیوار گچی خونه‌مون.

از اون به بعد تا وقتی که تو اون خونه بودیم٬ با بچه‌های صاحبخانه می‌رفتیم باغچه حیاط رو با یک چوب کوچیک می‌کندیم و هرجا که کرم خاکی می‌دیدیم روش نمک می‌پاشیدم تا بمیره! یادم نیست چندتا کرم کشتم ولی خدا کنه زیاد نکشته باشم. آخه بعداً فهمیدم که کرمها یه جوری خاک رو شخم میزنن و باعث میشن به خاک هوا برسه و این واسه رشد گیاهان لازم و خوبه... 
حیونکی اون کرمهایی که به خاطر ترس من و کینه کور من کشته شدند و اون گیاهانی که نتونستند تو باغچه آقای ابراهیمی رشد کنند و اون خاکهایی که با نمک قاطی شدند...

وقتی بزرگتر شدم همش از کرم میترسیدم. ولی از کرم ابریشم نمی‌ترسیدم و تو مغازه بابام کرم ابریشم داشتم و زمانی که پیله می‌بافتند و یا وقتی برگ توت می‌خوردند خیلی باحال بودند...
یادمه اونوقتها که با شین نامزد بودم٬ رفته بودیم کوه و شین یک کرم ورداشته بود و دنبالم میکرد و من عینهو برق درمی‌رفتم و نتونست بهم برسه. ولی وقتی اسیر لاجوردی بودم روی برنجی که داشتم می‌خوردم٬ یک کرم زرد داشت راه می‌رفت. من کرم رو ورداشتم گذاشتم کنار و بقیه غذام رو خوردم. آخه فیلم پاپیون رو دیده بودم که تو زندان سوسک می‌خورد و شاید منم از اون یاد گرفته بودم...

تا قبل‌از اینکه شروع به نوشتن کنم و راجع به گذشته و خاطرات خودم فکر کنم و بنویسم٬ نمی‌دونستم که چرا از کرم میترسیدم ولی حالا می‌دونم که دیگه از کرم نمی‌ترسم.

 پی نوشت: به هشت کامنت پاسخ داده شده

خانه‌ای در قطار

خاله و شوهر خاله‌ (خدابیامرزم) هر‌سال یکی دوبار مشهد میرفتند و یک عالمه مشهدی شده بودند. یک بار که من هم با بچه‌خاله‌هام رفته بودم بدرقه‌شان٬ رفتم سوار قطار شدم و اتاقهای توی قطار (کوپه) رو دیدم. عین خونه بود و چندتا اتاق تو هر (واگن) قطار بود. قبل‌از اینکه قطار راه بیفته منو زورکی پیاده کردند!

از اون به بعد همش به بابام میگفتم که ما هم باید سوار قطار بشیم. آخه از قطار و اتاقهاش خیلی خوشم اومده بود. اصلا مهم نبود که با قطار کجا بریم. فقط میخواستم که سوارش بشیم و بریم تو اطاقش بشینیم و در اطاق رو ببندیم درست همونجوری که آدم در خانه‌اش را می‌بنده!

یکروز من و بابام رفتیم سوار قطار شدیم و ورامین پیاده شدیم. ظهر تو مسجد ورامین نماز جماعت خوندیم و بعدش همونجا نهار نون و ماست خوردیم. آخه ماست ورامین خیلی خوشمزه بود واسه اینکه از شیر راستکی (نه شیر خشک) درست کرده بودند.

تو مسجد با یک آقاهه دوست شدیم که زمیندار بود و گل آفتاب‌گردان کاشته بود. با هم رفتیم سر زمینش و یک گل آفتاب‌گردان بزرگ بهم داد که توش یه عالمه تخمه بود.

وقتی عصری داشتیم با قطار برمی‌گشتیم یه‌عالمه خوشحال بودم و کیف می‌کردم. آخه هم سوار قطار شده بودم هم یه اطاق یا خونه تو قطار داشتیم هم یک گل خوشگل بزرگ داشتم هم یه‌عالمه تخمه و از همه مهمتر یک بابای خوب.

پی‌نوشت:
شاید اون روز٬ خوشبخت ترین روز من٬ در طول زندگیم بوده.
یادمه وقتی داشتیم برمیگشتیم٬ تو قطار انقدر کیف میکردم و آنچنان به گل آفتابگردانم عاشقانه نگاه میکردم که دیگر مسافران نیز از مشاهده برخوردهای من٬ کیف میکردند و لذت می‌بردند.