سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

بعد از فرار

بعداز اینکه از خونه (مغازه) فرار کردم٬ یکی دو ساعت تو پارک شهر گشتم. همینجوری راه میرفتم و به بچه هائی که با بابا و مامانشون اومده بودند و داشتند بازی میکردند نگاه میکردم و فکر میکردم.

نمیدونستم چیکار کنم. نزدیکهای عصر بود که پیاده راه افتادم به طرف سلسبیل ( خیابان رودکی).

مسیر رو خوب بلد بودم. آخه با بابام هر جا میرفتیم ازم میخاست که اسم خیابونها را بخونم. این هم به سوادم کمک میکرد و هم اینکه خیابونها رو خوب یاد بگیرم.

نزدیکای غروب بود که تو خیابون منیریه یه توپ پلاستیکی قرمز اندازه توپ فوتبال پیدا کردم. انگار اون گوشه خیابون٬ منتظر من بود. تا آونوقت اینهمه پیاده راه نرفته بودم. شاید توپه میخاست کمکم کنه که حوصله ام سر نره و زیاد خسته نشم. 

همینجوری توپ بازی میکردم و میرفتم. فکر کنم این طولانیترین مدتی بوده که توپ بازی کردم! آخه بابام دوست نداشت زیاد (فوتبال یا جورای دیگه) توپ بازی کنم. میگفت اگه آدم زیاد ورزش کنه٬ عقلش کم میشه! 

هوا دیگه تاریک شده بود که رسیدم دم در مغازه (خانه مان). توپم رو گذاشتم بغل در و وایستادم بابامو نگاه کردم. بابام لبخند زد و گفت بیا تو. از خنده اش فهمیدم که دیگه کتکم نمی زنه.

از اون روز به بعد دیگه یادم نمیاد که بابام کتکم زده باشه.

 

فرار از کمربند (در ادامه آهای آهای بستنی)

وقتی رسیدم مغازه دیدم بابام نشسته اونور خیابون تو سایه٬ جلو ماستبندی شاه غلام و داره کباب میخوره. هیچی بهم نگفت ولی اخماش بدجوری تو هم بود. واسش تعریف کردم که چرخم تو گل گیر کرده بود و واسه این دیر رسیدم. بازم هیچی نگفت. یادمه ریحونهای کبابش سبز سبز بود. نون زیرکباب هم نون سنگک بود. حسابی دهنم آب افتاده بود .یخورده همونجوری وایستادم و دیدم چیزی نمیگه و داره غذاش رو میخوره.

اومدم اینور خیابون و رفتم تو مغازه (خانه) خودمون. خیلی دلم شور میزد. رفتم ته مغازه رو نیمکت نشستم. دیدم بابام اومد. کمربندشو باز کرد. همون که کلفت و چرمی بود و هیچوقت پاره نمیشد. من خودمو چسبوندم به دیوار. بابام هم با کمرش کتکم میزد و منم هی خودمو بیشتر میچسبوندم به دیوار. خیلی دوست داشتم دیوار دهن باز کنه و بغلم کنه یا کمربند بابام پاره بشه. ولی هیچکدوم اینا نشد! خودمو مچاله کردم و همینجوری که بابام میزد٬ یهو از زیر دست و پاش در رفتم!

بابام هم دوید (یک پاش میلنگید) دنبالم و داد میزد بیا٬ دیگه کاری باهات ندارم! وقتی دید بهم نمیرسه٬ برگشت و مغازه رو سپرد به همسایه بغلی و سوار دوچرخه اش شد و افتاد دنبالم. منم انداختم تو کوچه پس کوچه ها و سعی میکردم از کوچه هائی برم که جوب داشته باشه و راحت نشه با دوچرخه از روی جوبها رو شد تا سرعتش کمتر بشه.

بدجوری ترسیده بودم و اون موقع به هیچی فکر نمیکردم غیراز فرار و فقط میدویدم. خودمو به خیابون بابائیان رسوندم. دیگه بابام گمم کرده بود. هیچی پول نداشتم٬ قاچاقی سوار اتوبوس توپخونه شدم و رفتم پارک شهر.

 

پینوشت: اینم بگم که شرایط کودکی من و رفتارها و برخوردهای بابام تقصیر (اصلی) او نبوده٬ که تقصیر جامعه و رهبران جامعه بوده است.