یکی از دوستای بابام یک ماشین آهنی بهم داده بود که وقتی راه میبردمش چرخهاش قژقژ صدا میکرد و منم کلی کیف میکردم. بعداز یکی دو روز بابام ماشینم رو قایم کردش که یکوقت خراب نشه٬ آخه از اون ماشین گرونها بود.
هنوز لنگه اون ماشین رو ندیدم و اگه یکروز ببینم میخرمش تا بازم ماشین بازی کنم و از صدای چرخهاش کیف کنم.
بابام قلکم رو هم قایم کرده بود تا یکوقت از اون پولها ورندارم و خرج نکنم. شاید میخواست پس انداز کردن رو یاد بگیرم یا میترسید که از اون سکه های براق بردارم و برکت پولهام بپره و بره!
یکروز که بابام مغازه نبود نمیدونم دنبال قلکم میگشتم یا میخواستم ماشینم رو پیدا کنم. رفتم بالای میز خیاطی و بزحمت دستم رو رسوندم بالای طاقچه ای که نزدیک سقف بود. همینجوری که دستم رو میکشیدم رو طاقچه یکدفعه یک چیزی منو پرت کرد و محکم افتادم رو میز! خیلی ترسیده بودم٬ آخه نمیدونستم اون بالا چی بود که پرتم کرد!
بعدا که بزرگتر شدم فهمیدم که دستم خورده بود به سیم لخت برق.
پینوشت: به تعدادی از کامنتها پاسخ داده شده
هر سال عید فطر آیت الله شاهرودی تو خانه خودش بارگاه عمومی داشت. منزلشان در خیابان سینا بود و یک عالمه آدم میرفت زیارت ایشان!
آیت... شاه رودی وایستاده بود و همه مهمونها صف کشیده بودند و نوبتی باهاش دست میدادند و دستشو میبوسیدند. حاج آقا قبل از اینکه با نفر بعدی دست بده٬ یک سکه کف دستش میگذاشت و موقع دست دادن٬ پوله میرفت تو دست اون نفر. همه سکه ها نو بود و برق میزد. شاید خودش به بانک سفارش میداد که واسش پول بسازند!
فکر کنم حاج آقا دعای برکت می خواند و فوت میکرد رو پولها! چون بابام میگفت این پولها متبرک است و برکت میاره٬ نباید خرجشون کنی! یک قلک داشتم که پولهام رو مینداختم تو قلکم.
حاج شاهرودی خیلی خوشگل بود درست مثل حاج خاتمی! شاید اگر دختر بودم خر می شدم و عاشقش میشدم٬ همونجور که بعضیها خاطرخواه حاج خاتمی شدند!