سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

نحسی سیزده‌ سالگی!


وقتی ارومیه بودیم یک شب زن‌عموم دعوتم کرد خونه‌شون. پسر و دخترش دانشجو بودند. یکی از فامیلهای دورشون رو هم دعوت کرده بودند. یک مرد چهل پنجاه ساله بود. قرار شد من شب اونجا بخوابم. وقتی که همه مهمونها رفتند٬ اون آقاهه که فامیل دورشون بود گفت بیا بریم زیرزمین یک چیزی نشونت بدم.

دوتائی رفتیم زیرزمین. نشستیم رو فرشی که کف زیرزمین انداخته بودند. یک زرورق آلومینیم از جیبش در آورد. از همونها که تو پاکت سیگار هستش. کاغذش رو سوزوند! بعدش یک گًرد ٍ سفید از ریخت تو رزورق! یک شمع روشن کرد و زرورق رو گرفت روی شمع! یک لوله کاغذی هم درست کرده بود! زرورق رو گرفت روی آتیش شمع! اون گًرد ٍ آب شد و دود می‌کرد! اون آقاهه هم با اون لوله کاغذی‌ دود رو می‌کشید تو دماغش!
ازش پرسیدم این چیه دیگه؟! گفت هروئین! بیا بکش٬ خیلی حال میده!!
من هاج و واج نیگاش میکردم٬ شنیده بودم که اگه آدم یک بار هروئین بکشه معتاد می‌شه و دیگه نمی‌تونه تًرک کنه٬ ولی تا اونوقت نه هروئین دیده بودم و نه دیده بودم کسی مواد مصرف کنه.
بهش گفتم: نه٬ مرسی!
گفت با یکبار آدم چیزیش نمیشه٬ می‌ترسی؟
گفتم: مرسی٬ فعلا نمی‌خوام بکشم! همینجوری زل زده بودم به آقاهه و ابنکه چه‌جوری مواد رو مصرف می‌کنه تا کارش تموم شد و رفت خونه‌شون. خوشبختانه دیگه اون آقاهه رو ندیدم!
فکر کنم با این نه! گفتنم٬ نحسی سیزده‌سالگیم رو گذروندم!

یکروز رفته بودیم خونه مادر‌زن ٍ پسرعمو. همون پسر‌عمو که من تو خونه‌شون بودم و قرار بود پیش اونا درس بخونم.
مادر بزرگ سیگاری بود. یک دونه از سیگارهاش رو می‌دزدیم و من و کمال و جمال می‌ریم طبقه دوم توی بالکن. بارون شدیدی می‌اومد. کمال سیگآر رو بمن می‌ده تا روشن کنم. تا اون موقع هیچکدوم سیگار نکشیده بودیم.  من سیگار رو روشن کردم و دادم به کمال. یک نفر کشیک می‌داد تا اگر کسی اومد خبر بده. نوبتی یک پک به سیگار میزدیم و جاهامون رو با نگهبان عوض می‌کردیم. نصف بیشتر سیگار رو کشیده بودیم که یکدفعه جمال گفت پسرعمو داره میاد! فوری سیگار رو خورد کردیم و از بالکن انداختیم تو کوچه. بارون شدیدی که میومد٬ آشغال سیگار رو شست و بردش! شانس آوردیم که سیگار فیلتر نداشت وگرنه پسرعمو می‌تونست فیلتر رو ببینه و بفهمه ...
پسرعمو اومد و هرسه‌تامون رو به صف کرد. دهن همه‌مون رو بو کرد. دهن کمال و جمال بوی سیگار می‌داد٬ اما دهن من بو نمی‌داد! نمی‌دونم چرا! اما مژه‌هام سوخته بود! پسرعمو گفت تو سیگار رو روشن کردی و کمال و جمال کشیدند و بعدش همه‌مون حسابی کتک ٍ مفصلی خوردیم.

نمیدونم من بلد نبودم سیگار روشن کنم یا اینکه مژه‌هام خیلی بلند بود! آخه منیر که خیلی عاشقش بودم بهم گفته بود مژه‌هات بلنده و دوست داشت چشمام رو ببندم و بشینه مژه‌هام رو نگاه کنه!

  

نظرات 4 + ارسال نظر
بدون امضا سه‌شنبه 12 دی‌ماه سال 1385 ساعت 22:20

دلم همیشه سیگار خواسته اما نمی تونم بکشم نتونستم بلد نیستم خنده دارم

یک پیرو از جنس احساس چهارشنبه 13 دی‌ماه سال 1385 ساعت 17:56

درودی سبز
نمی دونی چقدر خندیدم ... از ته دل ... تمام دردی که از صبح کشیدم فراموش شد ...
سیزده نحس نیست ... برای اینکه روح بزرگ و مهربونت همه نحسی ها رو از بین می بره ...
خوشحالم که دوست خوبی توی این خلوت دارم
در پناه دادار پایدار

فاطمه چهارشنبه 13 دی‌ماه سال 1385 ساعت 18:39 http://www.faatemeh.blogfa.com

این چیزا رو که میگین دلم میخواد مامانتونو ببینمو بهشون اعتراض کنم!

سیمین روزگرد شنبه 16 دی‌ماه سال 1385 ساعت 10:50 http://ghamnamecimin.myblog.ir

سلام...
چقدر خاطره ی اولین پکی که به سیگار می زنیم زیباست!دوست ندارم دیگه هیچ وقت به اون روزا برگردم اما همیشه جزو بهترین خاطراتم یادش می کنم...و نه گفتن شما هم که...همه از این شهامت ها ندارن که
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم...!
قربانت:سیمین

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.