از خوی تا ارومیه با ماشین بیشتر از دو سه ساعت راه نیست. این ساعتها واسه من خیلی دیر میگذشت! میخواستم هر چه زودتر به بزرگترین آرزوم برسم و ارومیه رو ببینم. میگفتند که پاریس عروس جهان است و ارومیه عروس ایران. توی ماشین وقتی بچهها دیدند که خیلی بیقراری میکنم٬ از دور یک جائی رو نشون دادند و گفتند اونجا ارومیه است٬ ولی بعدا فهمیدم که پادگان قوشچی و آبادیهای دور و برش بوده! وقتی از پادگان رد شدیم فهمیدم که باهام شوخی کردند و میخواستند ببینند عکسالعملام چیه!
سه تا پسر عمو و یک عمه داشتم که همه ارومیه بودند با یهعالمه دخترعمو و پسرعمو و فامیلهای دیگه. خیلی از فامیلها منو تا اون موقع ندیده بودند و من هم تا اون موقع نمیدونستم اینهمه فامیل دارم! همشون هم خوب و مهربون بودند. عمهام یک باغ انگور داشت که یکهفته رفتیم اونجا. یه عالمه انگورهای خوشمزه داشت و من هر روز صبح نون و پنیر و انگور میخوردم. هنوز هم وقتی انگور بیدونه میبینم٬ به یاد انگورهای باغ عمهام میخرم و میخورم. یک جور پنیر داشتند که بهش میگفتند ؛کوپًه پنیر؛ خیلی خوشمزه بود. پنیرها رو میریختند تو کوزه و میکردند زیر خاک که خراب نشه. یادمه گوشت رو هم همینجوری نگه میداشتند. گوشت رو سرخ میکردند و بعدش با یهعالمه روغن میریختند تو کوزه و میکردند زیر ٍ خاک که خراب نشه. بهش میگفتند قیمه. اگه بدونین چه کٍیف و هیجانی داشت که یک فانوس بگیری دستت و با صدای جیر جیر ٍ جیرجیرکها از کوچههای ناشناخته و ناآشنای ده رد بشی ...جای همهتون خالی بود و جای من هم٬ الان خالیه...شوهرعمهام یک رستوران داشت توی ؛مرکز مٍیدانی؛ (میدان مرکز). پسرعمهام بعضی روزها به باباش کمک میکرد و بعضی روزها هم میاومد باغ و با هم میرفتیم شکار گنجشک! بهم یاد داد که چهجوری تیرکمون درست کنم و کمکم کرد که اولین تیرکمونم رو درست کنم. یادمه که هیچوقت هیچ گنجشکی نزدیم (خوشبختانه). یکبار هم یک بچهمار دیدیم که نیم متر بودش. تا پسرعمهام اومد بکشتش مار ٍ دررفت و رفت تو زمین.
سلام
آره باغهای انگور ارومیه خیلی باصفان
درودی سبز
از تو خوبم نیز دعوت می کنم
درود ... درود ... به مزه انگورهای تاکستانهای عروس ایران
آنقدر توصیفاتت زیاب بود که دلم لقمه نان و پنیر می خواهد و انگور ...
به خاطره ات دعوتم می کنی؟؟؟
خیلی دوست دارم تو کوچه باغ های روستا راه برم!صدایه سنگریزه ها زیره پا رو دوست دارم!
یه شب مهتاب ماه میاد تو خواب......یاد سالهای قبل خودم افتادم البته تو یکی از روستاهای شمال به جای فانوسم چراغ قوه داشتیم .......ولی بازم کیف میداد ......کاش النم میشد چند تا فانوس داشتیم تا اینقد تو تاریکی راهو اشتباه نریم.....
تولدت مبارک... اره انگور خیلی خوشمزه است:))
کاش منم یک روز می رفتم شهر آرزوهام ! جایی که هیچ کس منو نشناسه .
سلام...
حیف که دیگه اون قدر زندگی هامون مدرن شدن که نمی شه با فانوس از کوچه های یه ده ناشناخته رد بشی!شاید هم ماها خودمون رو بین روزمرگی هامون گم کردیم...شاید هم همه ی فانوس هامونو دزدیدن!
قربانت:سیمین
خواب دیدم دارم می رم شهر آرزوها ..
درودی سبز
امروز سه شنبه است ...من منتظر کلامی نو هستم