از ده یازده سالگی تابستونها بستنی میفروختم. بعضی وقتها هم گوش فیل(۱) و قطاب میفروختم. ولی چون شیرینی دوست داشتم بیشتر شو خودم میخوردم و ضرر میکردم. بعضی وقتها هم بلال میفروختم. یکبار که میخاستم با یکی از دوستام شریک بشم٬ دوستم گفت از هم دیگه ندزدیما! منم رفتم به بابام گفتم که دوستم چی گفته. بابام گفت نمیخواد باهاش شریک بشی٬ حتما خودش میخاد دزدی کنه که اینو گفته.
اون وقتها بستنی علی ذولفقاری خیلی معروف بود. صبح زود میرفتم کارخونه بستنی سازی چرخ بستنی ام رو برمیداشتم و می افتادم تو کوچه ها. فروشم هم خوب بود٬ شاید واسه اینکه قشنگ داد میزدم و یا یک چیزی تو داد زدنم بود! (۲)
یکروز جمعه بابام بهم گفت ساعت دوازده جلو مغازه باشم٬ نمیدونم چیکار داشت. من رفتم ته آریانا که جنگل ۱۰۵ بود (۳) تا بستنیهام رو زود بفروشم و برگردم. آخه اونجا تقریبا مثل پارک بود و جمعه ها شلوغ میشد.
وقتی میخاستم برگردم چرخ بستنی میره تو گل و هرکاری کردم درنمی اومد. بالاخره دو سه نفر اومدن کمک کردن و چرخم در اومد. می دونستم که دیرم شده. بدو بدو چرخ رو هل میدادم و می اومدم . نزدیکیهای مغازه از یکی پرسیدم ساعت چنده که گفت ساعت دو.
۱: داد میزدم: گـوش فـیــــل تـازه٬ مــال مغــازه
۲: الان که فکرشو میکنم اینش خوب بود که بهانه ای برای داد زدن داشتم!
۳: جنگل ۱۰۵ بعدا شد پادگان جی
ادامه دارد ...
چقدر زیبا همه چیزو بیان میکنی
به منم سر بزنی خوشحالم میکنی
سلام
وبلاگت خیلی جالبه موفق باشی
به منم سر بزن خوشحال می شم
سلام
وبلاگ جالبی داری
گفتم حالا که خوشم اومده یک نظر ناقابل کمترین کاریه که می تونم بکنم
اگه دوست داشتی یه سری به من بزن
واگر از وبلاگم خوشت اومد بیا به هم لینک بدیم
موفق وسربلند باشید
سلام. ممنون که بهم سر زدی
فعلا که اینجا لینک ندارم. هر وقت خواستم لینک بگذارم در مورد پیشنهادت فکر میکنم.
موفق باشی
خیلی جالب بود حتما وقتی ادامش رو نوشتی خبرم کن
ممنونم ازت
سلام
خوبی؟
یه چیزیو میدونستی؟
خوب حالا من بهت میگم
اگه تو منتظر نوشته های شیرینک هستی باید بگم که منم واقعا منتظر نوشته های توام و هر وقت میام حتما به وبلاگت سر میزنم
اینو جدی گفتم
بازم بنویس منم میام میخونمش..............
سلام خوبی ؟.... چرخ بستنی اگه بره تو گل شاید با کمک یا بدون کمک بشه درش آورد ولی امیدورم که چرخ زندگی تو گل نره ..........
درودی سبز
کاش می دیدمت و از تو تمام بستنی های کودکی ام را می خریدم ... باورت می شود پیرو دیوانه بستنی باشد ... بچه تر که بودم خودم این واقعیت را میدانستم که اگر قرار باشد ظهرها نخوابم و تو کوچه ها بازی کنم ، اگه بچه دزده که بزرگترها می گفتن تو کوچه های خلوت کمین می کنه بیاد سراغم ، اگه با بستنی بخواد گولم بزنه ...
وای می بینی ، درست نیست آدم تا این حد کشته مرده چیزی باشه ... می دزدنش خب ...............
در پناه دادار پایدار
سلام
خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ااااااااااااا.هنوز امروز ننوشتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بیا بنویس دیگه من باز میام...
سلام
فعلا سعی میکنم در یک شبانه روز٬ فقط یکبار در اینجا بنویسم.
ممنون که زود بزود بهم سر میزنی
من عاشق بستنی ام . تو زمستونها بیشتر و تابستونها رکورد می زنم .و بلال . خیلی بلال دوست دارم . دیگه نمی فروشی؟
سلام...
این اولین بازدید من از وبلاگ شما بود و البته اولین نظر!...
امیدوارم من رو هم به عنوان یه دوست پذیرا باشید...
...کاش می شد الان هم مثل دوران کودکی بستنی فروخت وداد زد...!
قربانت:سیمین
سلام.
خیلی خوش آمدید و امیدوارم باز هم با نظراتتان مرا خوشحال کنید.
امیدوارم شما هم مرا به عنوان یک دوست پذیرا باشید ...
... هرچند که با پایان تابستان فصل فروش بستنی به پایان رسیده٬ ولی با شیوه های دیگر میتوان ...!
بی صبرانه منتظر باقی داستانم!