سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

یکروز میام و از روی پل رد می‌شم

نزدیک خوی وسط دوتا کوه خیلی بلند یک پل راه‌آهن می‌ساختند که اسمش پل قودوخ بود. قرار بود که از روی این پل قطار بره ترکیه. یکروز رفته بودیم این پل رو ببینیم. ما توی دره ایستاده بودیم و همینجوری که داشتیم به پل نگاه می‌کردیم٬ من بخودم گفتم یک روز باید با قطار از روی این پل رد بشم. ولی هنوز فرصتی پیش نیومده که سوار این قطار بشم! امیدوارم ایشالا حتما بزودی شاید یک فرجی بشه که  با قطار از روی این پل رد بشم و خاطره‌ها تازه بشه!

اون سال یه عالمه برف اومده بود و تو حیاط خونه یک کوه برف جمع شده بود که ما زیرش غار و تونل ساخته بودیم و توش بازی می‌کردیم. یکروز من داشتم سرسره بازی می‌کردم که می‌خورم زمین و دستم می‌شکنه. اصلا یادم نمیاد که درد کشیده باشم ولی یادمه دستم رو با یک پارچه آویزون کرده بودند به گردنم و مچ دستم رو دلم بود. درست مثل اینکه آدم مسلسل دستش باشه. منهم توی تونل برفی می‌دویدم و با کمال و جمال تفنگ بازی می‌کردم.

یک خاطره بدی هم از تفنگ دارم. یکروز یک کفتر یاکریم می‌شینه لب حوض و آب می‌خوره. بعداز اینکه آبش رو می‌خوره٬ جمال با تفنگ ساچمه‌ای می‌زنه به گردن کفتر که کله‌اش کنده می‌شه و می‌افته اونور. همه‌مون از دیدن این صحنه ناراحت می‌شیم و از اون ببعد دیگه ندیدم که جمال به اون تفنگ دست بزنه. شاید خون او کفتر باعث شد که خیلی از حیوانات و پرندگان دیگه جون سالم در ببرند!

یکروز پسرعمو میاد خونه و می‌گه که بابام غذا رو گذاشته بوده روی چراغ توی مغازه و می‌ره مسجد که نماز بخونه. وسط نماز بهش خبر می‌دهند که مغازه آتیش گرفته. وقتی که نمازش تموم می‌شه و میره در ِ مغاره٬ می‌بینه که همه چیز سوخته و ماشین آتیش نشانی اومده و آتیش رو خاموش کرده. نمی‌دونم بابام واسه پسرعمو تلگراف زده بود یا نامه نوشته بود!

پی‌نوشت به مناسبت عاشورا:سلام بر حسین (ع) پیامبر جاودانه آزادی
حسین نــه بزرگ ِ بشریت٬ به ضد ‌بشر

 

محافظ و اسکورت ِ منیر‌جونم

قبلا نوشتم که منیر جونم کلاس هشتم بود و من کلاس ششم. 
هروقت می‌خواست بره مدرسه و یا بره بیرون٬ اگه من خونه بودم٬ بهم می‌گفت باهاش برم تا پسرها بهش متلک نگن. منهم سینه‌هام رو جلو می‌دادم و بادی به غبغب می‌اندختم و هر پسری رو که می‌دیدم بهش چپ چپ نگاه می‌کردم که هیچکدومشون جرات متلک گفتن نداشتند و فقط نگاهمون می‌کردند. اما یک دختره بود که کلاس دهم بود و انگار خیلی ناراحت بود که دختر شده بود! آخه لباس پسرانه می‌پوشید و سر خیابون می‌ایستاد و مثل پسرها دختربازی می‌کرد. فقط اون دختره پسرنما متلک می‌گفت که ما هم زیرسبیلی در می‌کردیم٬ هرچند که اونموقع اصلا سبیل نداشتیم!

رئیس یکی از بانکهای شهرستان خوی یک پسر داشت که اونهم کلاس هشتم بود. پسر ِ خوش‌ تیپی بود! اسمش هم خوشگل بود یا من که روش حساس بودم٬ اینجوری فکر می‌کردم! بعضی وقتها میومد خونه پسرعمو و یا ما می‌رفتیم خونه‌شون و پینگ پنگ بازی می‌کردیم. من اصلا دوست نداشتم که منیرجونم باهاش صمیمی بشه و یا باهاش بازی کنه. خیلی حسودیم می‌شد! برای همین (ناخودآگاه) سعی می‌کردم پینگ پنگ رو خوب یاد بگیرم که منیرجونم (فقط) با من بازی کنه!

همونطور که یک دوست تو نظرات ِ نوشته قبلی‌ام توضیح داده٬ نقل بید‌مشک ارومیه حرف نداره و یکجور شیرینی شبیه حلوا هم داشت که اسمش سوجوخ بود که من عاشقش بودم. ولی زیاد نمیشد خورد! آخه آدم جوش در می‌آورد دیگه. از این دوست ِ خوبم ممنونم که اینها رو بهم یادآوری کرد.

پی‌نوشت: سعی میکنم که با هر نوشته‌ام آهنگ جدیدی بگذارم. در صورت امکان نظرتون رو در مورد آهنگها هم بنویسید و در انتخاب آنها کمکم کنید. هرکدام از آهنگها را که می‌خواستید٬ توسط ایمیل و یا به هر شکلی که خودتون می‌دونید بگین تا لینکش و یا فایلش رو براتون بفرستم.