سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

سمفونی و رقص شعله‌ها

زندگی سرشار از شعله‌ است و در درون هر فرد آتشفشانی از شعله‌ها می‌باشد

جوهری در دل

نیمه شعبان٬ تولد امام زمان رو خیلی دوست داشتم. از اول تا آخر خیابان سلسبیل رو مهتابی میگذاشتند و همه جا چراغونی بود. درست مثل کریسمس تو خارج که میگن تولد عیسی مسیح هست. بعضیها میگن هر دوتاشون با هم می آیند و دنیا رو از ظلم و ستم آزاد میکنند. شاید واسه همینه که جشن تولد هر دو تاشون مثل هم است و همه جا رو چراغونی می کنند.

محرم و امام حسین رو هم دوست داشتم. مردم میومدند و همه گریه میکردند. شاید بعضیها هم که گریه شون نمیومد٬ با شنیدن و دیدن گریه بقیه٬ گریه میکردن و دلشون رو خالی میکردند. شاید این گریه کاریها یک فضای عرفانی درست میکرد که اون فضا رو دوست داشتم. یک فضا و جو صاف و صادق که هر کس تو حال و هوای خودش بود و از بغل دستیش خجالت نمیکشید که گریه کنه. منم راحت میتونستم از دست ساسها و یا هر چی که دلم گرفته بود٬ گریه کنم و نه تنها حسابی گریه کنم و دلم رو خالی کنم و کسی هم بهم گیر نده و نپرسه که چرا گریه میکنم٬ که ثواب هم میکردم که همه هم فکر میکردند که من چه بچه خوب و مومنی هستم!

هر هفته هم جلسه قرآن میرفتم و وقتی نوبت من میشد و قرآن می خواندم همه احسنت و فتبارک الاحسن الخالقین می گفتند و من از خجالت سرخ میشدم.

بابام یک شب من رو در مغازه گذاشت و درب مغازه رو از بیرون بست (ولی کرکره رو پایین نکشیده بود) و خودش رفته بود مسجد. یادم نیست چرا اینکار رو کرد ولی من خیلی ناراحت بودم و گریه میکردم. دوستام و کسانی دیگر بیرون مغازه وایستاده بودند و از پشت شیشه منو نگاه میکردند. منم رفتم یک شیشه پر جوهر پلیکان آوردم و همه اش رو خوردم تا بمیرم و دیگه نباشم. خیلی بدمزه بود. هم تلخ بود و هم ترش ولی تلخیش بیشتر از ترش بودنش بود. اما دردم آنقدر تلخ بود که تلخی جوهر برایم شیرین بود! نمیدونم واسه اینکه مردم بیرون مغازه وایستاده بودند و منو نگاه میکردند شیشه جوهر رو رفتم بالا یا واسه اینکه بابام نگذاشته بود برم مسجد و هیئت!

به بابام خبر دادند که من جوهر خورده ام. بابام با یک کاسه بزرگ ماست آمد و اصرار داشت که من همه ماست را بخورم. میگفت ماست ضد سم است. منم همه ماست رو خوردم و نمردم! ولی همه لب و دهنم آبی شده بود.

یادمه وقتی توی مغازه بابام زندگی میکردیم یکبار هم یک جعبه مرگ موش خوردم (نمیدونم واسه چی) ولی بازم نمردم! آخه من که بعداز  مرگ موشها٬ ماست نخورده بودم!

 

پی نوشت اول: می توانید در صورت اشکال فنی بلاگ اسکای٬ به مهمانی سمفونی به آدرسهای زیر بیایید:

 

 پی نوشت دوم: به بیست و یک کامنت پاسخ داده شده

 

کاهش سرعت در سر پیچ

با پوزش از همه دوستان عزیز و خوانندگان گرامی٬ به دلایل زیر فقط هفته ای یکبار (سعی میکنم سه شنبه ها) در اینجا بنویسم.

  • کامپیوتر فارسی زبان ندارم و با کامپیوتر و کیبورد لاتین نوشتن انرژی و وقت زیادی از من میگیرد و دستم در تایپ کردن کند است.
  • وقت زیادی صرف کار بیرون و کارهای خانه٬ می شود. از وقتیکه هر روز مینویسم خانه داری تعطیل شده است!
  • هدفم نوشتن به خاطر نوشتن نیست و نمیخواهم کمبود وقت و کمیت نوشته ها (روزانه نوشتن)٬ از کیفیت نوشته هایم بکاهد.
  • معمولا هر هفته از جمعه تا دوشنبه باید به جائی بروم که امکان اینترنت در آنجا نیست.
  • از همه مهمتر بخاطر شرایط پیچیده ای که در آن هستم از برخورد خودبخوی و از دست دادن کنترل خودم بپرهیزم تا مبادا به جاده خاکی بیفتم و چپ و راست بزنم که از اینکار بشدت بیزارم چرا که ضربه ها خورده ام و دلها رنجانده ام و دلها شکسته است. از خدا می خواهم تا کمکم کند.

 ... و از خدا میخواهم که کمک کند تا اینجا تعطیل نشود. چرا که هنوز همه ام را ننوشته ام ...

پی نوشت: به ۶ تا از کامنتها پاسخ داده شده