بابام دیگه داشت پیر میشد و نمیتونست خوب گاراژداری کنه! یک مغازه کوچک بغل گاراژ بود که دائیم کرایه داده بود به بابام. بابام هم اونجا لوازمالتحریر و اسباب بازی و یکخورده هم خرت و پرتهای خرازی میفروخت. شبها هم تو همون مغازه کوچیکه میخوابیدیم. ولی اون نزدیکیها مدرسه نبود و کآسبی بابام همچین تعریفی نداشت. واسه همین یک چرخ تهیه کرد و زد به بزازی. یعنی بابام شد بزاز دورهگرد
خونه دائیم ته گاراژ بود و یه زن داشت و شیش تا دختر. دختر بزرگش هیجده ساله بود و دختر کوچیکش سه ساله. یکی از اون دختر وسطیا که دوازده - سیزده ساله بود (با دائیش - برادر زندائیم) گاراژ رو اداره میکردند. این دختردائیم از اون هفت خطهای روزگار بود! یعنی هفت تا مرد هیز ِ مِیدونی رو میذاشت تو جیبش و هیچکس نمیتونست سرش کلاه بذاره. منم که عصری از مدرسه میومدم کمکش میکردم. اما خدائیش شانس آوردم که ایندفعه عاشق این دختر دائیم نشدم. آخه منم چهارده سالم شده بود و کمکم داشت سر و گوشم میجنبید و چشام باز میشد دیگه!
|