حنــابـندون

 

اولین باری که ماست کیسه‌ای خوردم توی ارومیه بود. یک بازار داشت که اسمش ؛سامان مِـیدانی؛ بود. من از اونجا خیلی خوشم می‌اومد و هروقت می‌تونستم می‌رفتم اونجا و آدمها رو نگاه می‌کردم. همه جور آدم بود از دهاتی و شهری. بعدش هم ماست کیسه‌ای می‌خریدم و جاتون خالی می‌خوردم.

یک دختر عمه داشتم که نامزد کرده بود. فکر کنم شب ِ نامزدی اون بود که کف ِ دستمون حنا گذاشتند. اولین بار بود که حنا می‌گذاشتم. یک جفت جوراب کردند دستم که وقتی می‌خوابم رختخواب حنائی نشه. نصف شب نمیدونم واسه چی بیدار شده بودم که دیدم جوراب کردم دستم! پیش خودم گفتم که واسه چی اینکارو کردم؟!! اصلا از جریان حنابندون چیزی یادم نبود! جورابها رو ار دستم در آوردم و کردم پام و خوابیدم.

دیگه چیزائی که از ارومیه یادمه اینه که مادر ِ پسرعمو با عسل حلوا درست می‌کرد که خیلی خوشمزه می‌شد. منیرجونم هم تو یک مهمونی که خونه عموش بود٬ بستنی درست کرد که من همینجوری بهش نگاه می‌کردم و کیف می‌کردم ولی یاد نگرفتم چه‌جوری میشه بستنی درست کرد. آخه بستنی‌اش خیلی خوشمزه بود و هیچ کجا نمیشه بستنی اونجوری خرید. 

فاطمه تو صفحه نظرات ازم پرسیده: منیر جونو الانم با همون حسی میگید که اون موقع داشتید؟!! که باید بگم وقتی می‌نویسم سعی می‌کنم برم تو دنیای همون موقعهام و دقیقا همون حسی رو بگم و بنویسم که اون موقع داشتم. 
عشق من به منیر یکی از پاکترین عشقهام بوده که اگر ازدواج نکرده بود٬ بعدها یکی از خواستگارهای پَـر و پا قرصش می‌شدم.